پارت صدو پنجاه و هشت...
#پارت صدو پنجاه و هشت...
#کارن...
جانان چیزی نگفت منم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت شهر بازی....
بعد از توقف ماشین جانان با ذوق گفت:
اوووووه خدا ببین این جا رو ....میگم من میخوام همه رو امتحان کنما...
من: اشکال نداره بزن بریم...
با هم پیاده شدیم جانان مثل بچه ها کوچیک از شوق یه جا بند نمیشد ....
با هم وارد پارک شدیم داشتم وسایل بازی رو نگاه می کردم برگشت بگم به جانان میخواد چی سوار شه دیدم با دهن باز به وسایلا نگاه میکنه...
من: ببند بابا ابروم رو بردی جوجه رنگی...
جانان: این....اینجا عالیه .....من میخوام اول سوار چرخ و فلک شم....نه بریم ترن....نه این ...
من: باشه بابا همشون رو سوار میشیم خوبه...
اول سوار چرخ و فلک شدیم واقعا نگاه به کارای جانان خنده دار بود....
بعد از اون گفت میخوام سوار ترن شم ...
با هم سوار شدیم جانان اول چیزی نمی گفت ولی با پیچ و تاب خوردن ترن شروع کرد جیغ زدن کمی که گذشت از ترس خودش رو انداخت توی بغل من و سرش رو توی بغلم پنهون میکرد....
خلاصه بعد از تموم شدن موقعه پیاده شدن که شد رنگش مثل گچ دیوار شده بود ولی بازم با شوق پاشد که بره یه چیز دیگه وقتی خواستم برم مسئول ترن گفت که ازمون عکس گرفتن و که اگه میخوام باید پول بدم و بگیرم عکسوپول رو داد و عکس رو گرفتم توی عکس جانان توی بغل من بود و من داشتم مسخرش میکردم بهش میخندیدم ...
عکس رو توی کتم گذاشتم و دنبال جانان رفتم کلی بازی کردیم و خندیدم اخرش جانان گیر داده بود به یه عروسک که من اینو میخوام که براش بلیط گرفتم با این که چند بار بازی کرد ولی نتونست اون رو ببره اخرم خودم و خودش دوتایی به زور تونستیم ببریمش اونو...
با شوق عروسک و بغل گرفته بود واسه خودش به وسیله ها نگاه میکرد نگام افتاد به اتاقک عکس به جانان گفتم و با هم رفتیم سمتش چند تا سکه انداختم داخلش با جانان کلی خل بازی در اوردیم و عکس انداختیم کلی عکس با ژست های مسخره که اگه کسی منو این شکلی میدید قطعا به سلامت عقلم شک میکرد از اتاقک اومدیم بیرون که به جانان گفتم بریم دیگه ....
اونم چون گرسنه بود قبول کرد ولی قول گرفت که بازم بیارمش ...
با هم اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین سوار شدیم ....
رفتم سمت رستوران تو راه جانان با عروسکش مشغول بود ....
رسیدیم رستوران با هم پیاده شدیم و رفتیم تو...
بعد از سفارش غذا منتظر موندیم و با جانان راجب عروسی و مراسم فردا حرف زدیم ....
بعد از شام رفتیم خونه کامین و تیام و کارین اونجا بودن....
رفتیم داخل خونه وبعد از سلام و احوال پرسی جانان گفت که خسته هست و میره بخوابه بعد از شب بخیر رفت اتاقش ...
با بچه ها یه سری از هماهنگی ها رو کردیم و تیام و کارین رفتن خونه ..کامین هم رفت اتاقش ...
خوابم نمیبرد با این که خسته بود رفتم سمت اشپز خونه و ...
#کارن...
جانان چیزی نگفت منم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت شهر بازی....
بعد از توقف ماشین جانان با ذوق گفت:
اوووووه خدا ببین این جا رو ....میگم من میخوام همه رو امتحان کنما...
من: اشکال نداره بزن بریم...
با هم پیاده شدیم جانان مثل بچه ها کوچیک از شوق یه جا بند نمیشد ....
با هم وارد پارک شدیم داشتم وسایل بازی رو نگاه می کردم برگشت بگم به جانان میخواد چی سوار شه دیدم با دهن باز به وسایلا نگاه میکنه...
من: ببند بابا ابروم رو بردی جوجه رنگی...
جانان: این....اینجا عالیه .....من میخوام اول سوار چرخ و فلک شم....نه بریم ترن....نه این ...
من: باشه بابا همشون رو سوار میشیم خوبه...
اول سوار چرخ و فلک شدیم واقعا نگاه به کارای جانان خنده دار بود....
بعد از اون گفت میخوام سوار ترن شم ...
با هم سوار شدیم جانان اول چیزی نمی گفت ولی با پیچ و تاب خوردن ترن شروع کرد جیغ زدن کمی که گذشت از ترس خودش رو انداخت توی بغل من و سرش رو توی بغلم پنهون میکرد....
خلاصه بعد از تموم شدن موقعه پیاده شدن که شد رنگش مثل گچ دیوار شده بود ولی بازم با شوق پاشد که بره یه چیز دیگه وقتی خواستم برم مسئول ترن گفت که ازمون عکس گرفتن و که اگه میخوام باید پول بدم و بگیرم عکسوپول رو داد و عکس رو گرفتم توی عکس جانان توی بغل من بود و من داشتم مسخرش میکردم بهش میخندیدم ...
عکس رو توی کتم گذاشتم و دنبال جانان رفتم کلی بازی کردیم و خندیدم اخرش جانان گیر داده بود به یه عروسک که من اینو میخوام که براش بلیط گرفتم با این که چند بار بازی کرد ولی نتونست اون رو ببره اخرم خودم و خودش دوتایی به زور تونستیم ببریمش اونو...
با شوق عروسک و بغل گرفته بود واسه خودش به وسیله ها نگاه میکرد نگام افتاد به اتاقک عکس به جانان گفتم و با هم رفتیم سمتش چند تا سکه انداختم داخلش با جانان کلی خل بازی در اوردیم و عکس انداختیم کلی عکس با ژست های مسخره که اگه کسی منو این شکلی میدید قطعا به سلامت عقلم شک میکرد از اتاقک اومدیم بیرون که به جانان گفتم بریم دیگه ....
اونم چون گرسنه بود قبول کرد ولی قول گرفت که بازم بیارمش ...
با هم اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین سوار شدیم ....
رفتم سمت رستوران تو راه جانان با عروسکش مشغول بود ....
رسیدیم رستوران با هم پیاده شدیم و رفتیم تو...
بعد از سفارش غذا منتظر موندیم و با جانان راجب عروسی و مراسم فردا حرف زدیم ....
بعد از شام رفتیم خونه کامین و تیام و کارین اونجا بودن....
رفتیم داخل خونه وبعد از سلام و احوال پرسی جانان گفت که خسته هست و میره بخوابه بعد از شب بخیر رفت اتاقش ...
با بچه ها یه سری از هماهنگی ها رو کردیم و تیام و کارین رفتن خونه ..کامین هم رفت اتاقش ...
خوابم نمیبرد با این که خسته بود رفتم سمت اشپز خونه و ...
۱۵.۴k
۲۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.