پارت صدو پنجاه و شش...
#پارت صدو پنجاه و شش...
#جانان...
گفت که خودش میشه همه کسم اون روز کلی حالم خوب شد
کامین دو هفته ی دیگه عروسیشونه و الان مشغول کارای عروسی هستن این وسط همه کمکشون میکنیم و هر یه گوشه کارا رورفته منم چون تونستم بعد از تلاش فراوان این زبون رو یادبگیرم میتونم کمک کنم ...
حالا موندم من چی بپوشن چند باری که از کارن اجازه گرفتم و با کارین رفتم چیزی پیدا نکردم ولی کارین واسه دوتا نینی ها خرید کرد مثل هم این قدر ناز بود لباساشون که اومدیم با ذوق نشون کارن دادم اونم گفت تو که دلت این قدر میخواد دست به کار شیم اون موقعه این قدر رنگ به زنگ شدم که خودش تو بغل گرفتم و گفتم بابا شوخی کردم جوجه رنگی من ...
این مدت به همین جوجه رنگی گفتنش هم عادت کردم ...
ناهار امروز دعوت کارین هستیم خونشون اخر رضایت داد واسه بچه ها پرستار بگیره تیام بد بخت این قدر خوشحال بود که شب با جعبه شیرینی اومد اینجا کلی خندیدم ....
کارن: کجایی جانان بیا دیگه زیر پام امازون سبز شدا...
من: باشه بابا اومدم وایسا عطر بزنم اومدم...
کارن: بجنب دیگه مردم از گشنگی...
من: لابعد من بود الان داشتم میوه میخوردم...
کارن: میوه که ادم رو سیر نمیکنه...
کیفم و برداشتم و رفتم پایین با دیدنم به سمتم اومدم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه کارین ...
رسیدیم رفتیم داخل بعد از سلام و احوال پرسی چون هنوز ترانه و کامین نیومده بودن با بچه ها مشغول شدم واقعا خوشکل بودن و کپ هم ...
خلاصه بعد از نیم ساعتی بچه ها هم اومدن ...
ناهار رو کنار هم خوردیم و با کلی شوخی ....
عصر کارن منو رسون خونه و خودش هم رفت شرکت چند وقتی هست کارش سنگین شده و بعد اون شراکت واقعا مثل این که شرکت خیلی پیشرفت کرده ...
.
#دو روز قبل عروسی... #کارن...
این چند وقته به جانان خیلی وابسته شدم و عاشق تر نمیخواستم تا موقعی که خودش نخواسته بهش نزدیک شم این چند وقته واسه خودش زبون عربی رو یاد گرفته این قدر خوشکل حرف میزنه که نگو ...
خلاصه دو روز دیگه عروسیه کامینه این چند وقته این قدر گرفتار بودم یه طرف شرکت یه طرف کارای عروسی کمک کامین واقعا وقت نکردم واسه خودم لباس بگیرم حالا هم زود تر اومد که با جانان بریم ولی نمیدونم چرا گفت بیا بالا اول...
رسیدم خونه رفتم داخل جانان نبود رفتم اتاقم که دیدمش بعد از سلام و احوال پرسی گفتم:
چرا نپوشیدی بریم لباس بخریم تو که گفتی لباس نخریدی...
جانان: چشمات رو ببیند...
من: واسه چی ببندم...
جانان: ببند دیگه نمیخوام بخورمت که...
من: از کجا معلوم از تو بعید نیست نه که خوشکلم میترسم دیگه یه وقت قورتم بدی...
جانان: اه ببند دیگه کارت دارم..
من: چشم چشم بستم نزن منو...
چشمام رو بستم که صدای قدماش اومد که بعد از چند دقیقه گفت باز کن ...
چشمام رو که باز کردم...
#جانان...
گفت که خودش میشه همه کسم اون روز کلی حالم خوب شد
کامین دو هفته ی دیگه عروسیشونه و الان مشغول کارای عروسی هستن این وسط همه کمکشون میکنیم و هر یه گوشه کارا رورفته منم چون تونستم بعد از تلاش فراوان این زبون رو یادبگیرم میتونم کمک کنم ...
حالا موندم من چی بپوشن چند باری که از کارن اجازه گرفتم و با کارین رفتم چیزی پیدا نکردم ولی کارین واسه دوتا نینی ها خرید کرد مثل هم این قدر ناز بود لباساشون که اومدیم با ذوق نشون کارن دادم اونم گفت تو که دلت این قدر میخواد دست به کار شیم اون موقعه این قدر رنگ به زنگ شدم که خودش تو بغل گرفتم و گفتم بابا شوخی کردم جوجه رنگی من ...
این مدت به همین جوجه رنگی گفتنش هم عادت کردم ...
ناهار امروز دعوت کارین هستیم خونشون اخر رضایت داد واسه بچه ها پرستار بگیره تیام بد بخت این قدر خوشحال بود که شب با جعبه شیرینی اومد اینجا کلی خندیدم ....
کارن: کجایی جانان بیا دیگه زیر پام امازون سبز شدا...
من: باشه بابا اومدم وایسا عطر بزنم اومدم...
کارن: بجنب دیگه مردم از گشنگی...
من: لابعد من بود الان داشتم میوه میخوردم...
کارن: میوه که ادم رو سیر نمیکنه...
کیفم و برداشتم و رفتم پایین با دیدنم به سمتم اومدم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه کارین ...
رسیدیم رفتیم داخل بعد از سلام و احوال پرسی چون هنوز ترانه و کامین نیومده بودن با بچه ها مشغول شدم واقعا خوشکل بودن و کپ هم ...
خلاصه بعد از نیم ساعتی بچه ها هم اومدن ...
ناهار رو کنار هم خوردیم و با کلی شوخی ....
عصر کارن منو رسون خونه و خودش هم رفت شرکت چند وقتی هست کارش سنگین شده و بعد اون شراکت واقعا مثل این که شرکت خیلی پیشرفت کرده ...
.
#دو روز قبل عروسی... #کارن...
این چند وقته به جانان خیلی وابسته شدم و عاشق تر نمیخواستم تا موقعی که خودش نخواسته بهش نزدیک شم این چند وقته واسه خودش زبون عربی رو یاد گرفته این قدر خوشکل حرف میزنه که نگو ...
خلاصه دو روز دیگه عروسیه کامینه این چند وقته این قدر گرفتار بودم یه طرف شرکت یه طرف کارای عروسی کمک کامین واقعا وقت نکردم واسه خودم لباس بگیرم حالا هم زود تر اومد که با جانان بریم ولی نمیدونم چرا گفت بیا بالا اول...
رسیدم خونه رفتم داخل جانان نبود رفتم اتاقم که دیدمش بعد از سلام و احوال پرسی گفتم:
چرا نپوشیدی بریم لباس بخریم تو که گفتی لباس نخریدی...
جانان: چشمات رو ببیند...
من: واسه چی ببندم...
جانان: ببند دیگه نمیخوام بخورمت که...
من: از کجا معلوم از تو بعید نیست نه که خوشکلم میترسم دیگه یه وقت قورتم بدی...
جانان: اه ببند دیگه کارت دارم..
من: چشم چشم بستم نزن منو...
چشمام رو بستم که صدای قدماش اومد که بعد از چند دقیقه گفت باز کن ...
چشمام رو که باز کردم...
۱۲.۰k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.