عطر قهوه و نگاه تو

P3

***۳ روز بعد ( شب)

توی یک آپارتمان متروکه با موهای خیس از عرق و دست های مشت شده و خونین روی صندلی آهنی نشسته بود :

بادیگارد: ارباب جنازه ها رو جمع کنیم؟

با سر تایید کرد بادیگارد شروع کردن ، بعد از چند دقیقه جنازه ها جمع شدن که ناگهان صدایی از پله اومد ، همه پشت وسایل اونجا غائم شدن، که دختری با موهای طلایی و چشم های آبی اومد ، اون دختر همون بود همون دختری که هر‌ روز توی کافه مینشست و بعد یه مدت نیومد ، و اون ارباب که همه ازش میترسیدن براش عجیب بود که اون اینجا چیکار داره .
یک گربه ی سفید جلوی پای دختر پرید اول ترسید ولی بعد لبخند زد و گفت :

ا/ت : تو بودی ؟ فکر کردم مردی که دوسش دارم بود ، سردته؟

پارچه ی نازکی که از روی لباس خوابش پوشیده بود رو دراورد و دور گربه پیچید ، بدون سفیدش و اندام خوش فرم دختر مشخص شد:

ا/ت: اینجا بوی بدی میاد بیا بریم خونم ، هیم؟ بریم؟

گربه با یه صدای نازک یک میو کوچیکی گفت ، انگار فهمیده بود و قبول کرد و با ا/ت رفت .


ادامش پارت بعد انگورا بای بای
دیدگاه ها (۲)

عطر قهوه و نگاه تو

عطر قهوه و نگاه تو

عطر قهوه و نگاه تو

عطر قهوه و نگاه تو

⁴⁷پنج سال بعد...... ا/تم:وسایلتون رو جمع کردید؟ ا/ت: اره م:...

Dark Blood p9

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط