پارت12 اولین سفر تنهایی
#پارت12 #اولین سفر تنهایی
تارا: زهرمار به چی میخندی؟
من: به.. هم.. ون... حر.. فت
انقدر خندیدم که نمیتونستم درست حرف بزنم
تارا: رو اب بخندی بعد بری زیرش خفه شی
من: همچنین
چپ چپ نگام کرد بعد روشو کرد اون طرف
نگاه ساعت کردم دیدم ساعت 18:56دقیقه ست نیم ساعت دیگه به مشهد میرسیم یهو صدای جیغ اومد منو تارا با بدو از کوپه زدیم بیرون دیدیم الناز افتاده ولی دوستشو نیست هعی میگفت کمک کنید فک کنم پام شکست تا منو دید گفت
الناز: لطفا کمکم کن پام درد میکنه
تارا پوزخند زدو بهم گفت
تارا همینجا وایسا تکون نخور منم گوش کردم تارا رفت بعد با النا برگشت بعد رسید به ما رو به النا گفت به دوستت کمک کن پاش درد میکنه بعدم دست منو گرفتو برد داخل کوپه یه حسی بهم دست داد گرمم شد ولی سریع پسش زدم خیلی باحال ضایش کرد
تارا: دختره ضایه خودشو میندازه زمین تا تو بیای بلندش کنی
من: ولی خوب ضایش کردیا کیف کردم
نگام کرد نگاهش رنگ غم داشت انگار کسی مجبورش به چه کاری کرده باشه اون طور بود خیلی صورتش مظلوم شده بود دلم میخواست بخورمش
تارا: الان قطار وایمیسته اماده شو
من: چرا انگار یه غمی تو چشاته
تارا: یه خاستگار برام اومده مامان بابام مخالفتی ندارن
یهو احساس کردم یه کوه بزرگ افتاده رو شونه هام حس خیلی عجیبی بود چرا من انقدر به حرفاش اهمیت میدم چرا انقدر برام حرفاشو حرکاتش مهم شدن انقدر اعصبانی بودم که رو مو ازش گرفتم و رفتم روی تخت دراز کشیدم تارا به سرعت خودشو بم رسوند و گفت
تارا: چت شد یهو
من:....... سکوت
تارا: چرا اینجوری شدی
من:......... سکوت
تارا: حرف بزن دیگه
من: ولم کن میخوام تنها باشم
نمیدونم خیلی حس بدی داشتم یعنی بخاطر خاستگار تارا بود ولی اون به من چه چرا انقدر این قضیه برام مهم شده یهو توی بلندگو اعلام کردن که
به مشهد رسیدیم کسایی که مقصدشون هست پیاده شوند
بدون هیچ محلی به تارا از کوپه رفتم بیرون نمیدونم چرا ولی احساس میکردم اگه ازش دور بمونم شاید این احساسم از بین بره از قطار رفتم بیرون یهو صدای جیغ یه نفرو شنیدم برگشتم پشتو نگاه کردم...........
تارا: زهرمار به چی میخندی؟
من: به.. هم.. ون... حر.. فت
انقدر خندیدم که نمیتونستم درست حرف بزنم
تارا: رو اب بخندی بعد بری زیرش خفه شی
من: همچنین
چپ چپ نگام کرد بعد روشو کرد اون طرف
نگاه ساعت کردم دیدم ساعت 18:56دقیقه ست نیم ساعت دیگه به مشهد میرسیم یهو صدای جیغ اومد منو تارا با بدو از کوپه زدیم بیرون دیدیم الناز افتاده ولی دوستشو نیست هعی میگفت کمک کنید فک کنم پام شکست تا منو دید گفت
الناز: لطفا کمکم کن پام درد میکنه
تارا پوزخند زدو بهم گفت
تارا همینجا وایسا تکون نخور منم گوش کردم تارا رفت بعد با النا برگشت بعد رسید به ما رو به النا گفت به دوستت کمک کن پاش درد میکنه بعدم دست منو گرفتو برد داخل کوپه یه حسی بهم دست داد گرمم شد ولی سریع پسش زدم خیلی باحال ضایش کرد
تارا: دختره ضایه خودشو میندازه زمین تا تو بیای بلندش کنی
من: ولی خوب ضایش کردیا کیف کردم
نگام کرد نگاهش رنگ غم داشت انگار کسی مجبورش به چه کاری کرده باشه اون طور بود خیلی صورتش مظلوم شده بود دلم میخواست بخورمش
تارا: الان قطار وایمیسته اماده شو
من: چرا انگار یه غمی تو چشاته
تارا: یه خاستگار برام اومده مامان بابام مخالفتی ندارن
یهو احساس کردم یه کوه بزرگ افتاده رو شونه هام حس خیلی عجیبی بود چرا من انقدر به حرفاش اهمیت میدم چرا انقدر برام حرفاشو حرکاتش مهم شدن انقدر اعصبانی بودم که رو مو ازش گرفتم و رفتم روی تخت دراز کشیدم تارا به سرعت خودشو بم رسوند و گفت
تارا: چت شد یهو
من:....... سکوت
تارا: چرا اینجوری شدی
من:......... سکوت
تارا: حرف بزن دیگه
من: ولم کن میخوام تنها باشم
نمیدونم خیلی حس بدی داشتم یعنی بخاطر خاستگار تارا بود ولی اون به من چه چرا انقدر این قضیه برام مهم شده یهو توی بلندگو اعلام کردن که
به مشهد رسیدیم کسایی که مقصدشون هست پیاده شوند
بدون هیچ محلی به تارا از کوپه رفتم بیرون نمیدونم چرا ولی احساس میکردم اگه ازش دور بمونم شاید این احساسم از بین بره از قطار رفتم بیرون یهو صدای جیغ یه نفرو شنیدم برگشتم پشتو نگاه کردم...........
۳.۷k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.