My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁵⁸🪐🦖
یاد حرف کوک افتاد...
" تو نمیتونی از من باردار بشی.. اما اگه همچین چیزی بشه مطمئن باش بچمو ازت میگیرم و نمیزارم دست تو هر*زه بزرگ بشه...! "
با تکرار اون خاطره تلخ بغضش گرفت و سرش رو به مخالفت تکون داد و مخاطب به کوچولویی که تو شکمش بود لب زد..
" نمیزارم تو رو از من بگیره... خودم بزرگت میکنم و همه کست میشم اما نمیزارم دست کوک بهت برسه.. "
______________
کوک یقه جک رو گرفت و برای دهمین بار پرسید...
کوک: فکر کردی احمقم نمیدونم که تو تنها دوستش تو فرانسه هستی...!؟ پس مطمئنا ازش خبر داری که اینقدر بیخیال برخورد میکنی برای آخرین بار ازت میپرسم جک پس جوابمو بده تا زنده از اینجا بری بیرون..!
با حرص پلک زد و با تاکید گفت...
کوک: تهیونگ کجاست..؟!
جک ایندفعه واقعا ترسید اما قولی که تهیونگ ازش گرفته بود رو نمیدونست بزنه زیرش و به بهترین دوستش خیانت کنه... نگاهشو از کوک که منتظر نگاهش میکرد گرفت و به زمین دوخت و آروم گفت..
جک: ن...نمیدونم کجاست..
کوک به جنون کشیده شد و داد محکمی زد و جک رو محکم به زمین پرت کرد... با برخورد سر جک به زمین آخی گفت و از درد محكم چشماشو بست..
کوک نگاهشو به قیافه جک که درد ازش میبارید دوخت و تهدید آمیز گفت...
کوک: فقط بفهمم دروغ گفته باشی جک.. خدا هم نمیتونه جلوی منو بگیره...!
با پاهاش به کمر جک ضربه ای زد و بدون توجه ناله اش به طرف در خروجی رفت اما با شنیدن حرف جک از حرکت ایستاد..
جک: اگه برات مهم بود دلشو نمیشکوندی... بالاخره هر دل شکوندنی یه تاوان داره..! ( سوس ماست لطفا :/ )
کوک چیزی نگفت و از اونجا بیرون رفت... جک داشت میگفت..
رسما ديوونه شده بود... همه جارو خورده بود اما هیچ اثری از تهیونگ نبود.. اما اینو خوب میدونست که تهیونگ هنوز برنگشته کره چون نامجون و جین هیچ خبری از تهیونگ نداشتند و حتی نمیدونستن که اون غیب شده...
از یه طرف بخاطر شرکت و قرارداد و خرید زمین مجبور بودن تیم شرکت خودش و شریکش برای سه روز به یه روستا کوچیک و کمی دور از شهر برن تا زمین ها رو برسی کنن.. اصلا تو این موقعیت حوصله همچین چیز مسخره ای رو نداشت... پوف کلافه ای کشید و خودش رو روی تخت پرت کرد و به سقف اتاقش خیره شد.. سوالات عين خوره مغز کوک رو میخوردن...
" چیزی برای خوردن داره..!؟ "
" يعنى الان کجاست...!؟ "
" حالش خوبه..!؟ "
سرش رو چند بار با شتاب به بالش کوبید ناله خسته ای کرد... مغزش به هیچ کجا خطور نمیکرد هر جایی رو که بلد بود رو گشت اما دریغ از کوچیک ترین رد از ته..
_______________
دماغش رو بالا کشید و دوباره به آینه نگاه کرد... دوباره چشماش پره اشک شد.. هر دفعه با یاد حرفهای توهین آمیز کوک و بارداری یهویی که مهر تایید به بدختیاش میزد چشماش پر میشد و نمیتونست جلوی خودش رو بگیره...
Part⁵⁸🪐🦖
یاد حرف کوک افتاد...
" تو نمیتونی از من باردار بشی.. اما اگه همچین چیزی بشه مطمئن باش بچمو ازت میگیرم و نمیزارم دست تو هر*زه بزرگ بشه...! "
با تکرار اون خاطره تلخ بغضش گرفت و سرش رو به مخالفت تکون داد و مخاطب به کوچولویی که تو شکمش بود لب زد..
" نمیزارم تو رو از من بگیره... خودم بزرگت میکنم و همه کست میشم اما نمیزارم دست کوک بهت برسه.. "
______________
کوک یقه جک رو گرفت و برای دهمین بار پرسید...
کوک: فکر کردی احمقم نمیدونم که تو تنها دوستش تو فرانسه هستی...!؟ پس مطمئنا ازش خبر داری که اینقدر بیخیال برخورد میکنی برای آخرین بار ازت میپرسم جک پس جوابمو بده تا زنده از اینجا بری بیرون..!
با حرص پلک زد و با تاکید گفت...
کوک: تهیونگ کجاست..؟!
جک ایندفعه واقعا ترسید اما قولی که تهیونگ ازش گرفته بود رو نمیدونست بزنه زیرش و به بهترین دوستش خیانت کنه... نگاهشو از کوک که منتظر نگاهش میکرد گرفت و به زمین دوخت و آروم گفت..
جک: ن...نمیدونم کجاست..
کوک به جنون کشیده شد و داد محکمی زد و جک رو محکم به زمین پرت کرد... با برخورد سر جک به زمین آخی گفت و از درد محكم چشماشو بست..
کوک نگاهشو به قیافه جک که درد ازش میبارید دوخت و تهدید آمیز گفت...
کوک: فقط بفهمم دروغ گفته باشی جک.. خدا هم نمیتونه جلوی منو بگیره...!
با پاهاش به کمر جک ضربه ای زد و بدون توجه ناله اش به طرف در خروجی رفت اما با شنیدن حرف جک از حرکت ایستاد..
جک: اگه برات مهم بود دلشو نمیشکوندی... بالاخره هر دل شکوندنی یه تاوان داره..! ( سوس ماست لطفا :/ )
کوک چیزی نگفت و از اونجا بیرون رفت... جک داشت میگفت..
رسما ديوونه شده بود... همه جارو خورده بود اما هیچ اثری از تهیونگ نبود.. اما اینو خوب میدونست که تهیونگ هنوز برنگشته کره چون نامجون و جین هیچ خبری از تهیونگ نداشتند و حتی نمیدونستن که اون غیب شده...
از یه طرف بخاطر شرکت و قرارداد و خرید زمین مجبور بودن تیم شرکت خودش و شریکش برای سه روز به یه روستا کوچیک و کمی دور از شهر برن تا زمین ها رو برسی کنن.. اصلا تو این موقعیت حوصله همچین چیز مسخره ای رو نداشت... پوف کلافه ای کشید و خودش رو روی تخت پرت کرد و به سقف اتاقش خیره شد.. سوالات عين خوره مغز کوک رو میخوردن...
" چیزی برای خوردن داره..!؟ "
" يعنى الان کجاست...!؟ "
" حالش خوبه..!؟ "
سرش رو چند بار با شتاب به بالش کوبید ناله خسته ای کرد... مغزش به هیچ کجا خطور نمیکرد هر جایی رو که بلد بود رو گشت اما دریغ از کوچیک ترین رد از ته..
_______________
دماغش رو بالا کشید و دوباره به آینه نگاه کرد... دوباره چشماش پره اشک شد.. هر دفعه با یاد حرفهای توهین آمیز کوک و بارداری یهویی که مهر تایید به بدختیاش میزد چشماش پر میشد و نمیتونست جلوی خودش رو بگیره...
۵.۶k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳