پارت 11
پارت 11
و کنار پدر ایستادیم چند دقیقه بعد یه کالسکه به عمارت وارد شد که از اون یک زن میکو ویلسون یک مرد کانر ویلسون و یک پسر که همون هیرو بود پیاده شدن ما اول به آنها سلام دادیم بعد خوشامد گفتیم
که دیدم پسره یا همون هیرو صداش کنیم به من نگاه میکنه
با خودم گفتم هاااااااااااا بگه چیزی رو صورتم که این قد نگاه میکنه و آروم دست اریک که کنارم ایستاده بود رو گرفتم یه نگاهی به من کرد و یه لبخندی زد و به خانواده ویلسون نگاه کرد
اریک: به خانواده ویلسون خوش آمد گفتیم که یهو هینا دستم رو گرفت احساس کردم دستش می لرزه نکنه از چیزی ترسیده یه لبخندی بهش زدم و به خانواده ویلسون نگاه کردم که بفهمم مشکل ترس هینا چیه
(سر میز غذا خوری)
هینا: مظترب بودم قاشق اول سوپ رو که خوردم دیدم هیرو داره به من نگاه میکنه نزدیک بود غذا تو گلوم گیر کنه چند قاشق دیگه هم خوردم که کایل گفت چیزی ناراحتت میکنه هینا گفتم نه برادر کایل غذام رو تا ته خوردم و تنها کسی از برادرام غذاش رو تمام کرده بود اریک بود از مادر اجازه گرفتم و با اریک از اتاق غذا خوردن خارج شدیم من به اریک گفتم برادر اریک میشه با من به اتاقم بیای تا باهم بازی کنیم اریک قبول کرد رفتیم تو اتاقم و نشستیم گفت هینا چطوره من برم چند تا وسیله از اتاقم بیارم برادر اریک رفت تنها رو تخت نشسته بودم که.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
و کنار پدر ایستادیم چند دقیقه بعد یه کالسکه به عمارت وارد شد که از اون یک زن میکو ویلسون یک مرد کانر ویلسون و یک پسر که همون هیرو بود پیاده شدن ما اول به آنها سلام دادیم بعد خوشامد گفتیم
که دیدم پسره یا همون هیرو صداش کنیم به من نگاه میکنه
با خودم گفتم هاااااااااااا بگه چیزی رو صورتم که این قد نگاه میکنه و آروم دست اریک که کنارم ایستاده بود رو گرفتم یه نگاهی به من کرد و یه لبخندی زد و به خانواده ویلسون نگاه کرد
اریک: به خانواده ویلسون خوش آمد گفتیم که یهو هینا دستم رو گرفت احساس کردم دستش می لرزه نکنه از چیزی ترسیده یه لبخندی بهش زدم و به خانواده ویلسون نگاه کردم که بفهمم مشکل ترس هینا چیه
(سر میز غذا خوری)
هینا: مظترب بودم قاشق اول سوپ رو که خوردم دیدم هیرو داره به من نگاه میکنه نزدیک بود غذا تو گلوم گیر کنه چند قاشق دیگه هم خوردم که کایل گفت چیزی ناراحتت میکنه هینا گفتم نه برادر کایل غذام رو تا ته خوردم و تنها کسی از برادرام غذاش رو تمام کرده بود اریک بود از مادر اجازه گرفتم و با اریک از اتاق غذا خوردن خارج شدیم من به اریک گفتم برادر اریک میشه با من به اتاقم بیای تا باهم بازی کنیم اریک قبول کرد رفتیم تو اتاقم و نشستیم گفت هینا چطوره من برم چند تا وسیله از اتاقم بیارم برادر اریک رفت تنها رو تخت نشسته بودم که.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۲.۴k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.