پارت 4 اولین سفر تنهایی
#پارت 4 #اولین سفر تنهایی
من: با تو نبودم
اوا: باشه کاری نداری؟
من: عجببب مثل ادم میخوای خدافظی کنی😂
اوا: گمشو خوبی بهت نیومده
من: خدافظ
اوا: بای
قطع کردم کتابو برداشتم دوباره شروع به خوندن کردم کتاب جالبی بود خسته شدم و نصفه ولش کردم نگاه ساعت کردم برق از سرم پرید ساعت 9:30بود
پسر رو نگاه کردم دیدم خوابیده فرصت خوبی بود برای دید زدن
تکیه به تخت دادمو دقت کردم به صورتش
پوست سفیدو صاف ابرو های پر پشتو خرمایی مژه هاش انگار بوته بودن خوش بحالش دماغ متوسطی داشت انگار عمل طبیعی کرده بود ولی معلومم بود که عمل نکرده لبای متوسط و صورتی زاویه فکش خیلییی خوب بود موهاش به طلایی میخوردن هیکل خیلی خوبی داشت قدشم فک کنم ۱۸٠بود لامصب خیلی جذابو کراش بود چقدر هولم 😂
یهو چشاشو باز کرد انقدر ترسیدم که پرت شدم کنار تخت نمیدونم چرا ولی چشامو بستم احساس میکردم اگه چشامو ببندم نمیبینم صدای بلند شدنشو شنیدم یکم ترسیدم هی داشت نزدیک و نزدیک تر میشد توی خودم مچاله شدم
پسره: نترس کاریت ندارم فقط میخوام ساعتو بپرسم
من: برو عقب تا بهت بگم
پسره: باش
یکی از چشامو باز کردم دیدم پیش تخت خودشه سریع صاف شدم و ساعتمو نگاه کردم
من: ساعت 9:33دقیقه است
پسره: ممنون
یهو نگام به مچ دستش افتاد خودش ساعت داشت اعصبانی شدم مسخرم کرده بود
من: مسخرم میکنی
پسره: چرا همچین فکری کردی؟
من: تو خو خودت ساعت داری
پسره: اره ولی کوک نیست الان ساعت پرسیدم که کوکش کنم
بد ضایع شدم ولی با تمام پرویی گفتم
من: خو به تخمم
بعد صورتمو برگردوندم پسره در حد انفجار خندش گرفته بود
یهو در کوپه زده شد.......
من: با تو نبودم
اوا: باشه کاری نداری؟
من: عجببب مثل ادم میخوای خدافظی کنی😂
اوا: گمشو خوبی بهت نیومده
من: خدافظ
اوا: بای
قطع کردم کتابو برداشتم دوباره شروع به خوندن کردم کتاب جالبی بود خسته شدم و نصفه ولش کردم نگاه ساعت کردم برق از سرم پرید ساعت 9:30بود
پسر رو نگاه کردم دیدم خوابیده فرصت خوبی بود برای دید زدن
تکیه به تخت دادمو دقت کردم به صورتش
پوست سفیدو صاف ابرو های پر پشتو خرمایی مژه هاش انگار بوته بودن خوش بحالش دماغ متوسطی داشت انگار عمل طبیعی کرده بود ولی معلومم بود که عمل نکرده لبای متوسط و صورتی زاویه فکش خیلییی خوب بود موهاش به طلایی میخوردن هیکل خیلی خوبی داشت قدشم فک کنم ۱۸٠بود لامصب خیلی جذابو کراش بود چقدر هولم 😂
یهو چشاشو باز کرد انقدر ترسیدم که پرت شدم کنار تخت نمیدونم چرا ولی چشامو بستم احساس میکردم اگه چشامو ببندم نمیبینم صدای بلند شدنشو شنیدم یکم ترسیدم هی داشت نزدیک و نزدیک تر میشد توی خودم مچاله شدم
پسره: نترس کاریت ندارم فقط میخوام ساعتو بپرسم
من: برو عقب تا بهت بگم
پسره: باش
یکی از چشامو باز کردم دیدم پیش تخت خودشه سریع صاف شدم و ساعتمو نگاه کردم
من: ساعت 9:33دقیقه است
پسره: ممنون
یهو نگام به مچ دستش افتاد خودش ساعت داشت اعصبانی شدم مسخرم کرده بود
من: مسخرم میکنی
پسره: چرا همچین فکری کردی؟
من: تو خو خودت ساعت داری
پسره: اره ولی کوک نیست الان ساعت پرسیدم که کوکش کنم
بد ضایع شدم ولی با تمام پرویی گفتم
من: خو به تخمم
بعد صورتمو برگردوندم پسره در حد انفجار خندش گرفته بود
یهو در کوپه زده شد.......
۲.۲k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.