پارت6 اولین سفر تنهایی
#پارت6 #اولین سفر تنهایی
در کوپه با شدت زیاد باز شد النا بود پسره هم پشتش بود انگار میخواست کاری کنه که نیاد اینجا
النا: حروم زاده عوضی چیکار با دوستم کردی؟
من:........... سکوت
النا: چرا لال شدی جنده
من:........... سکوت
اومد داخل کوپه و کتابو از دستم گرفت و پرت کرد اون سمت بعد موهامو گرفتو کشید منم نامردی نکردم با ارنج چنان زدم توی پهلوش که افتاد رو زمین و موهامو ول کرد به زور بلند شدو چندتا فحش دادو رفت مردم چقدر پخمن😑
پسره اومد داخل کوپه و روی تختش دراز کشید کتاب روی تختش بود رفتم و بهش گفتم
من: میشه کتابو بدی؟
پسره: خودت بردارش
اون سمتش بود اگه میخواستم بردارمش باید از رد میشدم اگرم تعادلم رو از دست بدم میوفتم روش
من: نمیشه حالا خودت بدی؟
پسره: نوچ
من: درد بگیری
پسره: همچنین
چشم غره بهش رفتم و رفتم که کتابو بردارم یهو تعادلمو از دست دادم جیغ کشیدم افتادم روش در عرض یک ثانیه بلند شدمو رفتم رو تخت خودمو پتو رو کشیدم رومو چشامو بستم صدای خندشو شنیدم بلند بلند گفتم
من: رو اب بخندیییی
یهو سرم اتیش گرفت پتورو از روی سرم کشیدم پایین دیدم کتاب ریز تخت افتاده نیش اونم تا بناگوش بازه دوزاریم افتاد که کتابو زده تو سرم نگاش کردم بعد انقدر بلند گفتم کثافت که کل قطار فهمیدن بازم داشت میخندید حرسم گرفت کتابو برداشتم پرت کردم تو صورتش دستشو گذاشت رو صورتش نگران شدم از رو تخت بلند شدم رفتم نزدیکش گفتم
من: خوبی؟
من: دستتو بردار
از ترس به خودم لرزیدم
من: تورو خدا دستتو بردار
دستامو بردم جلو و دستاشو از جلو صورتش کنار زدم دیدم از بینیش داره خون میاد یهو یه هینی کشیدم که بدبخت خودشم ترسید
من: وایسا وایسا الان میام تکون نخور
دیگه داشت گریم میومد اخه خیلژ ازش خون میرفت
رفتم از توی چمدونم یه بسته دستمال مرطوب اوردم
من: صورتتو بگیر بالا
دستمالو گذاشتم رو بینیش و هر دقیقه برش میداشتم ببینم خونش بند اومد یا نه خیلی ترسیده بودم پسره رو نشوندم روی تختش خودمم کنارش نشستمو دستمالو روی بینیش گذاشتم موقعی که مطمئن شدم که خونش بند اومد رفتم براش اب اوردم و خورد
من: حالت خوبه؟
سر تکون داد یعنی اره
من: ازم اعصبانیی؟
دوباره سر تکون داد
من: مرض داری؟
خواست سرشو تکون بده که یهو فهمید چی گفتم تند نگام کرد خندم گرفت
پسره: زهرمار
من: تو جونت
پسره: باو ولم کن تا یه بلا دیگه ای سرمون نیاوردی
در کوپه با شدت زیاد باز شد النا بود پسره هم پشتش بود انگار میخواست کاری کنه که نیاد اینجا
النا: حروم زاده عوضی چیکار با دوستم کردی؟
من:........... سکوت
النا: چرا لال شدی جنده
من:........... سکوت
اومد داخل کوپه و کتابو از دستم گرفت و پرت کرد اون سمت بعد موهامو گرفتو کشید منم نامردی نکردم با ارنج چنان زدم توی پهلوش که افتاد رو زمین و موهامو ول کرد به زور بلند شدو چندتا فحش دادو رفت مردم چقدر پخمن😑
پسره اومد داخل کوپه و روی تختش دراز کشید کتاب روی تختش بود رفتم و بهش گفتم
من: میشه کتابو بدی؟
پسره: خودت بردارش
اون سمتش بود اگه میخواستم بردارمش باید از رد میشدم اگرم تعادلم رو از دست بدم میوفتم روش
من: نمیشه حالا خودت بدی؟
پسره: نوچ
من: درد بگیری
پسره: همچنین
چشم غره بهش رفتم و رفتم که کتابو بردارم یهو تعادلمو از دست دادم جیغ کشیدم افتادم روش در عرض یک ثانیه بلند شدمو رفتم رو تخت خودمو پتو رو کشیدم رومو چشامو بستم صدای خندشو شنیدم بلند بلند گفتم
من: رو اب بخندیییی
یهو سرم اتیش گرفت پتورو از روی سرم کشیدم پایین دیدم کتاب ریز تخت افتاده نیش اونم تا بناگوش بازه دوزاریم افتاد که کتابو زده تو سرم نگاش کردم بعد انقدر بلند گفتم کثافت که کل قطار فهمیدن بازم داشت میخندید حرسم گرفت کتابو برداشتم پرت کردم تو صورتش دستشو گذاشت رو صورتش نگران شدم از رو تخت بلند شدم رفتم نزدیکش گفتم
من: خوبی؟
من: دستتو بردار
از ترس به خودم لرزیدم
من: تورو خدا دستتو بردار
دستامو بردم جلو و دستاشو از جلو صورتش کنار زدم دیدم از بینیش داره خون میاد یهو یه هینی کشیدم که بدبخت خودشم ترسید
من: وایسا وایسا الان میام تکون نخور
دیگه داشت گریم میومد اخه خیلژ ازش خون میرفت
رفتم از توی چمدونم یه بسته دستمال مرطوب اوردم
من: صورتتو بگیر بالا
دستمالو گذاشتم رو بینیش و هر دقیقه برش میداشتم ببینم خونش بند اومد یا نه خیلی ترسیده بودم پسره رو نشوندم روی تختش خودمم کنارش نشستمو دستمالو روی بینیش گذاشتم موقعی که مطمئن شدم که خونش بند اومد رفتم براش اب اوردم و خورد
من: حالت خوبه؟
سر تکون داد یعنی اره
من: ازم اعصبانیی؟
دوباره سر تکون داد
من: مرض داری؟
خواست سرشو تکون بده که یهو فهمید چی گفتم تند نگام کرد خندم گرفت
پسره: زهرمار
من: تو جونت
پسره: باو ولم کن تا یه بلا دیگه ای سرمون نیاوردی
۲.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.