(من برات مهم نیستم؟)
(من برات مهم نیستم؟)
پارت 4
وقتی وارده اوتاقش شد فیلیکس رو دید که در حاله
حاله عوض کردنه لباساش بود چشمش اوفتاد به بدنش خجالت کیشد و نگاهش رو از فیلیکس گرفت به زمین دوخت و راهیه کمد لباسش شد فیلیکس جلو راهشو گرفت وبا صدایه بم گفت
فیلیکس : چرا وقتی نگاهم میکردی یهویی به زمین خیره شدی
ات که به پایین زل زده بود و با خجالت گفت
ات : نه چیزی نیست
فیلیکس عصبی گفت
فیلیکس : من منظورم این نبود که چیزی هست یا نیست من گفتم که چرا نگاهت رو ازم گرفتی
لحظه ای اوتاق در سکوت رفت فیلیکس این سکوت رو شکست
فیلیکس : بگو ببینم خجالت کشیدی
چشماش از شدته تعجب گرد شده و نگاهش رو از زمین برداشت و به شوهرش دوخت
ات : وا نه چرا باید خجالت بکشم
فیلیکس تک خندیی کرد و رفت سمته تخت رویه تخت دراز کشید و با گوشیش ور میرفت چشماش تویه گوشیش بود و گفت
فیلیکس : دوش بگیر دوست ندارم همینجوری بیای رویه تخت بویه آشپزی ازت میره
ات : ب باشه
زود رفت سمته کمد لباس و لباس خوابش رو برداشت رفت سمتش حموم بعد از دوش گرفتن لباس خوابش رو پوشید و موهاش رو خشک کرد بعد از شونه کردن موهاش از حموم خارج شد و با تاریکی اوتاق مواجه شد فیلیکس دراز کشید بود و چراغ رو خاموش کرده بود ات خیلی آرون رفت سمته تخت رویه تخت دراز کشید رویه پهلو سمته فیلیکس دراز کشید و به صورته شوهرش نگاه میکرد فقد مردمک چشاش رویه صورته فیلیکس بود
فیلیکس چشاش رو باز کرد و به همسرش نگاه کرد ات خجالتی کشید و نگاهش رو ازش گرفت فیلیکس بازم خندیی کرد و گفت
فیلیکس: خیلی تکون نخور چون نمیتونم بخوابم
ات : من از وقتی رویه تخت دراز کشیدم بی جون دراز کشیدم بعدش شما میگین تکون نخورم
فیلیکس نگاه عصبی کرد و با صدایه بمش گفت
فیلیکس : از کی تاحالا داری اینجوری حرف میزنی
با ناراحتی گفت
ات : ببخشید
فیلیکس : خیله خوب
فیلیکس پلکهاشو رو هم گذاشت و دستشو رویه صورتش گذاشت همسرش همش به صورتش با حسرت نگاه میکرد
مگه چیه که الان تو اغوشه شوهرش میخوابید تو بغل گرمش خودشو جا میکرد بو عطر بدنش رو حس میکرد یعنی این چیزه زیادی هست
سرشو رو نزدیک شونه فیلیکس کرد و سرشو گذاشت رویه شونه فیلیکس اون چشماش رو باز کرد و نگاهی به همسرش کرد هیچ احساسی به این کارش نداشت و دوباره پلک هاش رو روهم گذاشت هیچی نگفت
ادامه دارد
استی ها کجایین
پارت 4
وقتی وارده اوتاقش شد فیلیکس رو دید که در حاله
حاله عوض کردنه لباساش بود چشمش اوفتاد به بدنش خجالت کیشد و نگاهش رو از فیلیکس گرفت به زمین دوخت و راهیه کمد لباسش شد فیلیکس جلو راهشو گرفت وبا صدایه بم گفت
فیلیکس : چرا وقتی نگاهم میکردی یهویی به زمین خیره شدی
ات که به پایین زل زده بود و با خجالت گفت
ات : نه چیزی نیست
فیلیکس عصبی گفت
فیلیکس : من منظورم این نبود که چیزی هست یا نیست من گفتم که چرا نگاهت رو ازم گرفتی
لحظه ای اوتاق در سکوت رفت فیلیکس این سکوت رو شکست
فیلیکس : بگو ببینم خجالت کشیدی
چشماش از شدته تعجب گرد شده و نگاهش رو از زمین برداشت و به شوهرش دوخت
ات : وا نه چرا باید خجالت بکشم
فیلیکس تک خندیی کرد و رفت سمته تخت رویه تخت دراز کشید و با گوشیش ور میرفت چشماش تویه گوشیش بود و گفت
فیلیکس : دوش بگیر دوست ندارم همینجوری بیای رویه تخت بویه آشپزی ازت میره
ات : ب باشه
زود رفت سمته کمد لباس و لباس خوابش رو برداشت رفت سمتش حموم بعد از دوش گرفتن لباس خوابش رو پوشید و موهاش رو خشک کرد بعد از شونه کردن موهاش از حموم خارج شد و با تاریکی اوتاق مواجه شد فیلیکس دراز کشید بود و چراغ رو خاموش کرده بود ات خیلی آرون رفت سمته تخت رویه تخت دراز کشید رویه پهلو سمته فیلیکس دراز کشید و به صورته شوهرش نگاه میکرد فقد مردمک چشاش رویه صورته فیلیکس بود
فیلیکس چشاش رو باز کرد و به همسرش نگاه کرد ات خجالتی کشید و نگاهش رو ازش گرفت فیلیکس بازم خندیی کرد و گفت
فیلیکس: خیلی تکون نخور چون نمیتونم بخوابم
ات : من از وقتی رویه تخت دراز کشیدم بی جون دراز کشیدم بعدش شما میگین تکون نخورم
فیلیکس نگاه عصبی کرد و با صدایه بمش گفت
فیلیکس : از کی تاحالا داری اینجوری حرف میزنی
با ناراحتی گفت
ات : ببخشید
فیلیکس : خیله خوب
فیلیکس پلکهاشو رو هم گذاشت و دستشو رویه صورتش گذاشت همسرش همش به صورتش با حسرت نگاه میکرد
مگه چیه که الان تو اغوشه شوهرش میخوابید تو بغل گرمش خودشو جا میکرد بو عطر بدنش رو حس میکرد یعنی این چیزه زیادی هست
سرشو رو نزدیک شونه فیلیکس کرد و سرشو گذاشت رویه شونه فیلیکس اون چشماش رو باز کرد و نگاهی به همسرش کرد هیچ احساسی به این کارش نداشت و دوباره پلک هاش رو روهم گذاشت هیچی نگفت
ادامه دارد
استی ها کجایین
۳.۵k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.