رمان همسر اجباری پارت دوازدهم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_دوازدهم
هیچی نگفت و اومد تو آشپز خونه.تا منو دید یه نگاه بهم کرد.نمیفهمم چرا این انقدر به خودش مینازه .واسه خودش
غذا میکشید.من شروع کردم خوردن که اون اولین لقمه رو خورد تند پاشدورفت سمت ظرف شویی این آب چمن
چیه به من دادی ها مردشور دست پختتو ببره.
واسه تو درست نکرده بودم دلم واست سوخت گفتم بخوری نمیخوای نخور..
) به جای غصه خوردن باید بجنگم(
بعدخوردنِ غذا.
میزو رو جمع کردم و داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که گفت
-دوستم میخواد بیاد اینجا از اتاقت بیرون نیا.
جوابی ندادم و رد شدم.
رفتم نشستم تو اتاقم اما گفتم بهتره تا قبل از اومدن دوستش برم دستشویی. از اتاق اومدم بیرون که از تو شیشه
گازآریا رو دیدم پشت اپن بود.دوتا قابلمه خورشت وبرنجو گذاشته بود جلوش داشت دولپی میخورد!! ای خدا این
بشرو نکش رفتم دستشویی وکارامو انجام دادم. دم آشپزخونه و یهویی گفتم ای گوسفند ناقال اومدی چِرآ.)اینو
بخاطر حرفش که گفت آب چمن گفتم(تا اینو گفتم افتاد به سرفه ! االن سرفه نکن کی بکن.رفتم سمت لوله و لیوانو
پر کردم دستشو دراز کرد قبل این که از دستم بگیره ریختم تو صورتشو فرررررررراررر.به سمت اتاق رفتمو درو
کلید کردم با مشت به در میکوبید داد میزد .د لعنتی بازکن کارت دارم به وقتش حسابتو میرسم خانم مثال معصوم
وباعفت
با این حرفش بغض گلومو گرفت یعنی من پاک نیستم... تکیه ام که رو در بود بی اراده سست شد و سر خوردم پایین.
دلم گرفته بود از زمین و زمان از اینکه خوب بودمو کسی نمیفهمید اون از خونوادم اینم از این زندگی که االن داشتم
.بیرون که نمیتونستم برم چون معلوم بود دو سه نفری مهمون داره.تیمم کردمو شروع کردم به نماز خوندن بعد نماز
انقدر با خدای خودم دردو دل کردم که هیچ وقت نکرده بودم اشک چشمام شوربوداذیتم میکرد میخواستم برم آب
بزنم به صورتم که نمیشد .با یاداوری شرایط خودم و حرفای آریا اشکام دوباره ریخت سرمو گذاشتم رو سجاده خدایا
تو اروم جونمی ارومم کن مراقبم باش منو از این زندگی به هر نحوی راحت کن
راوی...
Comments please ^_^
هیچی نگفت و اومد تو آشپز خونه.تا منو دید یه نگاه بهم کرد.نمیفهمم چرا این انقدر به خودش مینازه .واسه خودش
غذا میکشید.من شروع کردم خوردن که اون اولین لقمه رو خورد تند پاشدورفت سمت ظرف شویی این آب چمن
چیه به من دادی ها مردشور دست پختتو ببره.
واسه تو درست نکرده بودم دلم واست سوخت گفتم بخوری نمیخوای نخور..
) به جای غصه خوردن باید بجنگم(
بعدخوردنِ غذا.
میزو رو جمع کردم و داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که گفت
-دوستم میخواد بیاد اینجا از اتاقت بیرون نیا.
جوابی ندادم و رد شدم.
رفتم نشستم تو اتاقم اما گفتم بهتره تا قبل از اومدن دوستش برم دستشویی. از اتاق اومدم بیرون که از تو شیشه
گازآریا رو دیدم پشت اپن بود.دوتا قابلمه خورشت وبرنجو گذاشته بود جلوش داشت دولپی میخورد!! ای خدا این
بشرو نکش رفتم دستشویی وکارامو انجام دادم. دم آشپزخونه و یهویی گفتم ای گوسفند ناقال اومدی چِرآ.)اینو
بخاطر حرفش که گفت آب چمن گفتم(تا اینو گفتم افتاد به سرفه ! االن سرفه نکن کی بکن.رفتم سمت لوله و لیوانو
پر کردم دستشو دراز کرد قبل این که از دستم بگیره ریختم تو صورتشو فرررررررراررر.به سمت اتاق رفتمو درو
کلید کردم با مشت به در میکوبید داد میزد .د لعنتی بازکن کارت دارم به وقتش حسابتو میرسم خانم مثال معصوم
وباعفت
با این حرفش بغض گلومو گرفت یعنی من پاک نیستم... تکیه ام که رو در بود بی اراده سست شد و سر خوردم پایین.
دلم گرفته بود از زمین و زمان از اینکه خوب بودمو کسی نمیفهمید اون از خونوادم اینم از این زندگی که االن داشتم
.بیرون که نمیتونستم برم چون معلوم بود دو سه نفری مهمون داره.تیمم کردمو شروع کردم به نماز خوندن بعد نماز
انقدر با خدای خودم دردو دل کردم که هیچ وقت نکرده بودم اشک چشمام شوربوداذیتم میکرد میخواستم برم آب
بزنم به صورتم که نمیشد .با یاداوری شرایط خودم و حرفای آریا اشکام دوباره ریخت سرمو گذاشتم رو سجاده خدایا
تو اروم جونمی ارومم کن مراقبم باش منو از این زندگی به هر نحوی راحت کن
راوی...
Comments please ^_^
۴.۱k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.