• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part130
#leoreza
پانیذ: من ..من میترسم عذاب وجدان مثل خوره افتاده به جونم تحمل اش رو ندارم آره شاید بعد از طلاق مثل دوست کنار هم باشیم و وقتی بعد طلاق نگاه سرد اش رو بهم بندازه میمیرم نمیتونم
بابای تو مثل بابایی منه خیلی مهربونه
بوسه ای به موهاش زدم با اینکه لجباز و یک دنده بود شبیه بچه دو ساله بود که مامانش رو تو بازار گم کرده بود
_آره سخت میشه ولی تقصیره خودشه اگه شرط مسخره اش رو نمیذاشت و به راحتی کل اموالش رو به نامم میزد دیگه نیازی به این کارا نبود
هقی زد
پانیذ: نگو تقصیره خودشه اون خوشبختی تو رو میخواد میدونی چیه چند روزه بخاطر هر مسئله جزئی یاد مامان و بابام میوفتم ...و هر موقع با بابات حرف میزنم انگار دارم نامردی در حق بابات میکنم
سمتم برگشت
پانیذ: بیا تمومش کنیم همه چی رو به بابا بگیم
اخمی میکنم نمیشه نمیزارم نقشه هام به باد بره
_همچین کاری نمیکنیم فهمیدی کل نقشه به باد میره
پانیذ: تو نگی من میگم
عصبی چشم میبندم
و فک اش رو بین دستم میگیرم
_این کارو نمیکنی پانیذ فهمیدی به هیچ عنوان احساسات پوچ ات رو خفه میکنی
قطره اشکی رو گونش روونه شد
پانیذ: این حق بابا نیست رضا
_تو تعیین نمیکنی
از جا بلند شدم
_با امیر نقشه ریختیم فردا قرار بیاد شرکت دیگه تو این مسئله دخالتی نمیکنی فقط نقش زن منو بازی میکنی
وارد تراس شدم و رو میز پاکت سیگارم رو برداشتم و سیگاری روشن کردم
نمیذاشتم همه چی رو خراب کنه
من باید تو یه عمل کرد هم ارث رو به نامم بزنم هم دست شهرامم رو کنم باید دوتا کار تو یه لحظه انجام بدم
نمیذاشتم بخاطر دلسوزی یه دختر زندگیم به باد بره...
#paniz
صبح
غلتی تو جام خوردم و با جای خالیش روبرو شدم
پوزخنده ای زدم
معلومه چی میشد چه فکر میکردم
چی شد
از جا بلند شدم و تخت رو مرتب کردم
نگاهی به ساعتی که ۱۰ رو نشون میداد ، بهتر بود امروز خونه باشم و وقتم رو تو عمارت بگذرونم پس اول یه دوشی گرفتم
و لباس مناسبی پوشیدم موهام رو خشک کردم و دورم ریختم ،وقتی کاملا به پوستم رسیدم از اتاق اومدم بیرون
رفتم آشپزخونه
بوسه ای رو گونه زهرا خانم زدم
_ صبحت بخیر
زهراخانم که زن تپل خوش فرم بود و کمی سنش بالا بود ولی خیلی دوسش داشتم
زهرا: دختر کم کم داره ظهر میشه چی میخوری
دستام کوبیدم بهم
_یه املت زهرا پز میخوام
خنده ای کرد تو یه ربع برام املت زدو مشغول پختن ناهار بود
فرانک وارد آشپزخونه شد
فرانک: نیلای برام قهوه درست کن
صندلی ناهارخوری رو عقب داد و نشست
به ناخوشایند دست اش نگا کرد
بر یه ان دلم خواست باهاش برم آرایشگاه و خرید
پس لقمه ام رو قورت دادم
_فرانک جونم
چپکی نگام کرد که ذوقم بیشتر شد...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part130
#leoreza
پانیذ: من ..من میترسم عذاب وجدان مثل خوره افتاده به جونم تحمل اش رو ندارم آره شاید بعد از طلاق مثل دوست کنار هم باشیم و وقتی بعد طلاق نگاه سرد اش رو بهم بندازه میمیرم نمیتونم
بابای تو مثل بابایی منه خیلی مهربونه
بوسه ای به موهاش زدم با اینکه لجباز و یک دنده بود شبیه بچه دو ساله بود که مامانش رو تو بازار گم کرده بود
_آره سخت میشه ولی تقصیره خودشه اگه شرط مسخره اش رو نمیذاشت و به راحتی کل اموالش رو به نامم میزد دیگه نیازی به این کارا نبود
هقی زد
پانیذ: نگو تقصیره خودشه اون خوشبختی تو رو میخواد میدونی چیه چند روزه بخاطر هر مسئله جزئی یاد مامان و بابام میوفتم ...و هر موقع با بابات حرف میزنم انگار دارم نامردی در حق بابات میکنم
سمتم برگشت
پانیذ: بیا تمومش کنیم همه چی رو به بابا بگیم
اخمی میکنم نمیشه نمیزارم نقشه هام به باد بره
_همچین کاری نمیکنیم فهمیدی کل نقشه به باد میره
پانیذ: تو نگی من میگم
عصبی چشم میبندم
و فک اش رو بین دستم میگیرم
_این کارو نمیکنی پانیذ فهمیدی به هیچ عنوان احساسات پوچ ات رو خفه میکنی
قطره اشکی رو گونش روونه شد
پانیذ: این حق بابا نیست رضا
_تو تعیین نمیکنی
از جا بلند شدم
_با امیر نقشه ریختیم فردا قرار بیاد شرکت دیگه تو این مسئله دخالتی نمیکنی فقط نقش زن منو بازی میکنی
وارد تراس شدم و رو میز پاکت سیگارم رو برداشتم و سیگاری روشن کردم
نمیذاشتم همه چی رو خراب کنه
من باید تو یه عمل کرد هم ارث رو به نامم بزنم هم دست شهرامم رو کنم باید دوتا کار تو یه لحظه انجام بدم
نمیذاشتم بخاطر دلسوزی یه دختر زندگیم به باد بره...
#paniz
صبح
غلتی تو جام خوردم و با جای خالیش روبرو شدم
پوزخنده ای زدم
معلومه چی میشد چه فکر میکردم
چی شد
از جا بلند شدم و تخت رو مرتب کردم
نگاهی به ساعتی که ۱۰ رو نشون میداد ، بهتر بود امروز خونه باشم و وقتم رو تو عمارت بگذرونم پس اول یه دوشی گرفتم
و لباس مناسبی پوشیدم موهام رو خشک کردم و دورم ریختم ،وقتی کاملا به پوستم رسیدم از اتاق اومدم بیرون
رفتم آشپزخونه
بوسه ای رو گونه زهرا خانم زدم
_ صبحت بخیر
زهراخانم که زن تپل خوش فرم بود و کمی سنش بالا بود ولی خیلی دوسش داشتم
زهرا: دختر کم کم داره ظهر میشه چی میخوری
دستام کوبیدم بهم
_یه املت زهرا پز میخوام
خنده ای کرد تو یه ربع برام املت زدو مشغول پختن ناهار بود
فرانک وارد آشپزخونه شد
فرانک: نیلای برام قهوه درست کن
صندلی ناهارخوری رو عقب داد و نشست
به ناخوشایند دست اش نگا کرد
بر یه ان دلم خواست باهاش برم آرایشگاه و خرید
پس لقمه ام رو قورت دادم
_فرانک جونم
چپکی نگام کرد که ذوقم بیشتر شد...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۵.۹k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.