قلب من * فصل دوم * ( پارت دهم )
قلب من * فصل دوم * ( پارت دهم )
* ویو ا/ت *
ا/ت : شوخی میکنید دیگه نه؟!
الونا : نه....کاملا جدی هستیم!
مینگ جو : حالا میخوای یانه؟
ا/ت : اما....من که هیچی بلد نیستم....نه با تفنگ کار کردن نه مبارزه!
مینگ جو : نگران اونش نباش یاد میگیری وقت زیاده!
ا/ت : و.....اینکه حامله ام.....
الونا : کار با تفنگ که راحته.....تا وقتی بچت به دنیا میاد زیاد به خودت سخت نگیر....
ا/ت : اوهوم.....ولی.....شما این کار و از کجا جور کردید؟
مینگ جو : پدر من تو کار مافیایی و از این جور کارا بود.....منم یاد گرفتم و به الونا هم یاد دادم.....
ا/ت : اوووو.....پس که اینطور.....
الونا : آره.....ما منتظر یه اتفاق بودیم تا بتونیم تورو وارد تیممون کنیم.....
مینگ جو : آره.....
ا/ت : ( نفس نفس ) اخخخخ.....اییییییی( کمی بلند )
مینگ جو و الونا : ا/تتت.....چیشددد؟؟!
ا/ت : هیچی.....ایییی.....بچه لگد میزنه.....!!
الونا : بشین تا برات آب بیارم....
ا/ت : باشه....
نشستم منتظر الونا بودم آب رو داد بهم و خوردم....بهتر شدم!
ا/ت : ( نفس عمیق ) آخيش.....
مینگ جو : بارداری چقد درد داره؟
ا/ت : درحدی که فک کن یه هندونه بزرگ گذاشتن تو شکمت.....
مینگ جو: پس حتما خیلی درد داره!!
الونا : ا/ت اینجا تخت داره بیا بریم یکم استراحت کن....
ا/ت : خیلی خب....دستمو بگیر!
الونا و مینگ جو کمکم کردن تا اون اتاق رفتیم.....تمه مشکی داشت دراز کشیدم رو تخت....
مینگ جو : ما همین بیرونیم کاری داشتی صدامون کن.
* ویو کوک *
با یونگی بیرون بودم....
کوک : هوفففف....
یونگی : ببین منو کوک.....حتا اگر یه درصد هم ا/ت بهت خیانت کرده باشه.....تو باید انتقام بگیری...!
کوک: چی؟....یعنی بکشمش؟!
یونگی: ( خنده ) نه....بابا.....منظورم اون نیس....منظورم اینکه یه کاری کنی یکم حسودی کنه همین!
کوک : هوم....چجوری؟
یونگی : بهت یاد میدم.....
کوک : پسر تو اینارو از کجا میدونی....نکنه که.....
یونگی: میدونم چی میخوای بگی....ولی نه....دختر باز نیستم....فقط دخترارو دوس دارم همین....یکم بهتر بشناسیشون تمومه!
کوک : خب....بگو چیکار کنم؟!
یونگی :................
* فردا ، کوک *
از خواب پاشدم....یونگی خواب بود و رفتم آماده شدم و صبحانه خوردم و برا یونگی هم گذاشتم و رفتم سوار ماشین شدم و تا شرکت رفتم....این چن وقت اصلا شرکت نرفتم چون حالم داغون بود!
رسیدم و از ماشین پیاده شدم و تا دفترم رفتم یهو چشمم خورد به جسیکا....
کوک : جسیکا....
جسیکا : اوه...سلام رعیس بلاخره اومدی؟
کوک : اوهوم....
جسیکا : امممم.....حالت خوبه؟
کوک : عالیم....! آره....من خوبم!
جسیکا : خوبه....( عشوه میریزه )
کوک : بیا بریم دفتر....( دستش رو برد سمتش)
جسیکا : چشم.....( دستش رو گرفت )
باهاش تع دفتر رفتم....
نشوندمش رو پام....
کوک : ازت یه چیزی میخوام.....
جسیکا : چی؟
کوک : میخوام که.........دوس دخترم شی!
دستمممممممممم شکستتتتت😃🗿
* ویو ا/ت *
ا/ت : شوخی میکنید دیگه نه؟!
الونا : نه....کاملا جدی هستیم!
مینگ جو : حالا میخوای یانه؟
ا/ت : اما....من که هیچی بلد نیستم....نه با تفنگ کار کردن نه مبارزه!
مینگ جو : نگران اونش نباش یاد میگیری وقت زیاده!
ا/ت : و.....اینکه حامله ام.....
الونا : کار با تفنگ که راحته.....تا وقتی بچت به دنیا میاد زیاد به خودت سخت نگیر....
ا/ت : اوهوم.....ولی.....شما این کار و از کجا جور کردید؟
مینگ جو : پدر من تو کار مافیایی و از این جور کارا بود.....منم یاد گرفتم و به الونا هم یاد دادم.....
ا/ت : اوووو.....پس که اینطور.....
الونا : آره.....ما منتظر یه اتفاق بودیم تا بتونیم تورو وارد تیممون کنیم.....
مینگ جو : آره.....
ا/ت : ( نفس نفس ) اخخخخ.....اییییییی( کمی بلند )
مینگ جو و الونا : ا/تتت.....چیشددد؟؟!
ا/ت : هیچی.....ایییی.....بچه لگد میزنه.....!!
الونا : بشین تا برات آب بیارم....
ا/ت : باشه....
نشستم منتظر الونا بودم آب رو داد بهم و خوردم....بهتر شدم!
ا/ت : ( نفس عمیق ) آخيش.....
مینگ جو : بارداری چقد درد داره؟
ا/ت : درحدی که فک کن یه هندونه بزرگ گذاشتن تو شکمت.....
مینگ جو: پس حتما خیلی درد داره!!
الونا : ا/ت اینجا تخت داره بیا بریم یکم استراحت کن....
ا/ت : خیلی خب....دستمو بگیر!
الونا و مینگ جو کمکم کردن تا اون اتاق رفتیم.....تمه مشکی داشت دراز کشیدم رو تخت....
مینگ جو : ما همین بیرونیم کاری داشتی صدامون کن.
* ویو کوک *
با یونگی بیرون بودم....
کوک : هوفففف....
یونگی : ببین منو کوک.....حتا اگر یه درصد هم ا/ت بهت خیانت کرده باشه.....تو باید انتقام بگیری...!
کوک: چی؟....یعنی بکشمش؟!
یونگی: ( خنده ) نه....بابا.....منظورم اون نیس....منظورم اینکه یه کاری کنی یکم حسودی کنه همین!
کوک : هوم....چجوری؟
یونگی : بهت یاد میدم.....
کوک : پسر تو اینارو از کجا میدونی....نکنه که.....
یونگی: میدونم چی میخوای بگی....ولی نه....دختر باز نیستم....فقط دخترارو دوس دارم همین....یکم بهتر بشناسیشون تمومه!
کوک : خب....بگو چیکار کنم؟!
یونگی :................
* فردا ، کوک *
از خواب پاشدم....یونگی خواب بود و رفتم آماده شدم و صبحانه خوردم و برا یونگی هم گذاشتم و رفتم سوار ماشین شدم و تا شرکت رفتم....این چن وقت اصلا شرکت نرفتم چون حالم داغون بود!
رسیدم و از ماشین پیاده شدم و تا دفترم رفتم یهو چشمم خورد به جسیکا....
کوک : جسیکا....
جسیکا : اوه...سلام رعیس بلاخره اومدی؟
کوک : اوهوم....
جسیکا : امممم.....حالت خوبه؟
کوک : عالیم....! آره....من خوبم!
جسیکا : خوبه....( عشوه میریزه )
کوک : بیا بریم دفتر....( دستش رو برد سمتش)
جسیکا : چشم.....( دستش رو گرفت )
باهاش تع دفتر رفتم....
نشوندمش رو پام....
کوک : ازت یه چیزی میخوام.....
جسیکا : چی؟
کوک : میخوام که.........دوس دخترم شی!
دستمممممممممم شکستتتتت😃🗿
۱۴.۸k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.