پارت۳۹
پارت۳۹
روبه ارشام گفتم :نظرت چیه بعداز عروسی سما بریم شمال
ارشام:فکر خوبیه ولی باید تموم کارا انجام بشه
امیر:اره اونوقت دست جمعی میریم شمال
بعداز شام رفتم تو اتاقمزنگ زدم به نسیم :چته گوریل
گفتم:چه طرز حرف زدنه بی ادب، گفت:شوما اختیار داری گفتم:خواستم یه خبر خوب بهت بدم ولی حالا که اینطوره ...... حرفمو قطع کرد و گفت:خو بگو بگو گفتم:ای مرض ، خواستم بگم سه روز دیگه میخوایم بریم شمال شماهم بیاین نسیم:جون من راس میگی خیلی خوبه گفتم:اره عشقم خیلی خوبه خوب دیگه کاری باری؟؟ گفت:نه عزیزم بای گفتم:بای جیگولم
رفتم پایین امیر و ارشام داشتن نگا فوتبال میکردن رفتم توی کابینت چیپس و پفک برداشتم ، نشستم رو مبل گفتم:نمیخورین ارشام دست کرد لواشک برداره که از دستش کشیدم و گفتم:این مخصوص منه شوما خواستی چیز دیگه ای بردار
اون شب خیلی خوش گذشت ، امروز روز عروسی مریم و ارشام بود خیلی خوشحال بودم ، یه لباس صورتی پررنگ که روش پراز مهره ی ریز بود و سمت سینه خیلی گلدوزی شده بود و دامن گشادی هم داشت خریده بودم امیر هم کت و شلوار نک مدادی خریده بود با کراوات صورتی پررنگ که باهم ست باشیم ، همراه مریم و نسیم رفته بودیم ارایشگاه، لباسم رو پوشیدم و نشستم رو صندلی که ارایشگر موهامو درست کنه ، گفتم:میخوام موهامو خرمایی عسلی رنگ کنین ارایشگر:باشه عزیزم
حدود یک ساعت موهامو شنیون کرد تا رنگ گرفت بعد با سشوار خشک کرد یه ارایش ملایمی هم انجام داد موهامو یه بر ریخته بود تو صورتم و زیرش رو پف پفی کرده بود پشت موهام که از شالم میومد بیرون هم فرفری کرده بود که خیلی بهم مبومد تو دلم کلی به حال امیر خندیدم ببینم میخواست چیکار کنه اگر منو میدید ، اماده شده بودم رفتم اتاق مریم نگاش کردم بیچاره کم مونده بود ارایشگر رو خفع کنه بالاخرع اون میخواست ازدواج کنه و عروس بود ، سه ساعت بعد سه تامون اماده شده بودیم که ارشام اومد روبه مریم گفتم:بدو برو عروس خانوم ، با یه لبخند رفت بیرون ارایشگاه ، زنگ زدم به امیر که بعداز چند تا بوق برداشت:جونم خانومی گفتم:کجایی امیر گفت:الان میرسم گفتم:باش مواضب خودت باش و قطع کردم، امیر و حسام اومدن نسیم رفت سوار ماشین شد و همراه حسام رفت ، منم در ماشین رو باز کردم که امیر گفت:الینااااااا گفتم:وای چته سکته کردم بابا گفت:اخه خیلی خوشگل شدی گفتم:توهم همین طور ، رسیدیم تالار امیر در رو واسم باز کرد پیاده شدیم و دست در دست هم وارد شدیم خیلی هیجان داشتم بالاخره عروسی برادرم بود با کمک نسیم سفره عقد رو اماده کردیم که صدای دست و جیغ نشون میداد عروس و داماد اومدن
ادامه دارد
روبه ارشام گفتم :نظرت چیه بعداز عروسی سما بریم شمال
ارشام:فکر خوبیه ولی باید تموم کارا انجام بشه
امیر:اره اونوقت دست جمعی میریم شمال
بعداز شام رفتم تو اتاقمزنگ زدم به نسیم :چته گوریل
گفتم:چه طرز حرف زدنه بی ادب، گفت:شوما اختیار داری گفتم:خواستم یه خبر خوب بهت بدم ولی حالا که اینطوره ...... حرفمو قطع کرد و گفت:خو بگو بگو گفتم:ای مرض ، خواستم بگم سه روز دیگه میخوایم بریم شمال شماهم بیاین نسیم:جون من راس میگی خیلی خوبه گفتم:اره عشقم خیلی خوبه خوب دیگه کاری باری؟؟ گفت:نه عزیزم بای گفتم:بای جیگولم
رفتم پایین امیر و ارشام داشتن نگا فوتبال میکردن رفتم توی کابینت چیپس و پفک برداشتم ، نشستم رو مبل گفتم:نمیخورین ارشام دست کرد لواشک برداره که از دستش کشیدم و گفتم:این مخصوص منه شوما خواستی چیز دیگه ای بردار
اون شب خیلی خوش گذشت ، امروز روز عروسی مریم و ارشام بود خیلی خوشحال بودم ، یه لباس صورتی پررنگ که روش پراز مهره ی ریز بود و سمت سینه خیلی گلدوزی شده بود و دامن گشادی هم داشت خریده بودم امیر هم کت و شلوار نک مدادی خریده بود با کراوات صورتی پررنگ که باهم ست باشیم ، همراه مریم و نسیم رفته بودیم ارایشگاه، لباسم رو پوشیدم و نشستم رو صندلی که ارایشگر موهامو درست کنه ، گفتم:میخوام موهامو خرمایی عسلی رنگ کنین ارایشگر:باشه عزیزم
حدود یک ساعت موهامو شنیون کرد تا رنگ گرفت بعد با سشوار خشک کرد یه ارایش ملایمی هم انجام داد موهامو یه بر ریخته بود تو صورتم و زیرش رو پف پفی کرده بود پشت موهام که از شالم میومد بیرون هم فرفری کرده بود که خیلی بهم مبومد تو دلم کلی به حال امیر خندیدم ببینم میخواست چیکار کنه اگر منو میدید ، اماده شده بودم رفتم اتاق مریم نگاش کردم بیچاره کم مونده بود ارایشگر رو خفع کنه بالاخرع اون میخواست ازدواج کنه و عروس بود ، سه ساعت بعد سه تامون اماده شده بودیم که ارشام اومد روبه مریم گفتم:بدو برو عروس خانوم ، با یه لبخند رفت بیرون ارایشگاه ، زنگ زدم به امیر که بعداز چند تا بوق برداشت:جونم خانومی گفتم:کجایی امیر گفت:الان میرسم گفتم:باش مواضب خودت باش و قطع کردم، امیر و حسام اومدن نسیم رفت سوار ماشین شد و همراه حسام رفت ، منم در ماشین رو باز کردم که امیر گفت:الینااااااا گفتم:وای چته سکته کردم بابا گفت:اخه خیلی خوشگل شدی گفتم:توهم همین طور ، رسیدیم تالار امیر در رو واسم باز کرد پیاده شدیم و دست در دست هم وارد شدیم خیلی هیجان داشتم بالاخره عروسی برادرم بود با کمک نسیم سفره عقد رو اماده کردیم که صدای دست و جیغ نشون میداد عروس و داماد اومدن
ادامه دارد
۸.۸k
۰۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.