پارت108
#پارت108
بی خیال نپرس، امروز خودم به زور بهش زنگ زدم
خودم به زور بهش زنگ زدم.
آرمان با کنجکاوی پرسید:خب چی گفت؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:میخواستی چی بگه؟!سرد برخورد کرد!...
بعد از اینکه بهش زنگ زدم رفتم تو پارک و خودش زنگ زد و گفت که میخوام ببینمت!...
منم گفتم باشه بهت خبر میدم هروقت تونستم بیام.
اوکی و داد.بعدشم همین یک ساعت پیش بهش زنگ زدم.جواب نداد!
بعدش پی ام فرستادم که بازم سرد برخورد کرد جوری که اصلا پشیمون شدم که چرا بهش زنگ زدم.
نمیدونم چرا همچین رفتاری رو میکنه؟!
چشمهاشو ریز کرد و گفت :چرا بهش زنگ زدی؟
یه نگاه بهش انداختم و گفتم:گیج میزنی ها!
بخاطر اینکه بیاد بیرون دیگه.ولی خب انقدر سرد رفتار کرد که پشیمون شدم.
گفتم اصلا نمیخوام ببینمت(اینو به خودش نگفتما تو دلم گفتم)
مشکوک پرسید:خب دلیل رفتارش چیه؟
نفسمو پر صدا بیرون دادم و گفتم:
نمیدونم اگه تو فهمیدی به منم بگو!نمیدونم اصلا چرا یهویی اینجوری رفتار میکنه!یه بار خوبه یه بار بد!اصلا نرمال نیست این دختر!...
تک خنده ای کرد و گفت:نه که خودت خیلی نرمالی!
از گوشه ی چشم بهش نگاه انداختم و گفتم:نچ نچ خیلی پررویی.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود.
با صدای اون پسره سکوت بینمون شکست.
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. همینجوری که قلیون رو میزاشت روی میز گفت:بفرمائید آقا!قلیونتون.
آرمان یه لبخندی زد و گفت:مرسی پسر جون.
پسر:کاری ندارید؟
آرمان:نه داداش برو چیزی خواستیم صدات میزنیم.
پسر:ممنون.
و با یه با اجازه ازمون دور شد.
آرمان شلنگ قلیون رو برداشت و به سمت دهنش برد.
همینجوری که قلیون میکشید گفت: راستی قضیه مهسا رو با مامانت اینا در میون نزاشتی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:والا با مامانم حرف زدم و بهش گفتم با بابام در میون بزاره!دیگه نمیدونم چیکار کرده؛ ولی تو این چند روزه میرم خواستگاریش.
آرمان چشمهاشو ریز کرد و گفت:اگه قبول نکرد چی؟اگه بازم بهونه آورد؟
دستی تو موهام کشیدم و کلافه گفتم:
نمیدونم آرمان خودم هم این ترس و دارم.
ولی خب میخوام پیش قدم بشم.میرم جلو حالا یا شکست میخورم یا موفق میشم.یه حسی بهم میگه که مهسا قبول میکنه.
یه لبخند بهم زد و گفت:امیدوارم.حست درست بگه.
یه لبخند زدم و گفتم:اگه حسم درست بگه که عالی میشه.
نمیدونم از کی ولی من مهسا رو خیلی دوست دارم.نمیدونم چجوری شد اما خیلیبه دلم نشست.از همون روزی که تو کرمانشاه دیدمش و باهاش آشنا شدم.
دوست دارم مادر بچه هام باشه.به هر قیمتی که شده.
آرمان یه لبخندی زد و گفت:داداشم همه چی درست میشه نگران نباش.خدا بزرگه
مطمئنم که کمکت میکنه.
دل این مهسا خانوم هم نرم میشه و پیشنهادتو قبول میکنه.
تازه اون رازشم بهت میگه که هم خیال خودت راحت میشه هم خیال اون بنده خدا.
با شنیدن کلمه راز اخمهامو توهم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:لعنت به هرچی رازه که تو این دنیا وجود داره.
23تیرماه
(مهسا)
روی نیمکت نشستم نگاه مو دوختم رو به رو، به دوماهی که گذشت فکر کردم
دوماهی که پر بود پر از استرس و ترس اما ترس ازچی؟!
ترس از گذشتهم گذشتهایی که این روزا بیشتر ذهنمو مشغول خودش کرده
ترس از اینکه دیگران در موردم فکرای ناجور کنند، ترس از فهمیدن دیگران از گذشتهی من!
اما دیر یا زود همه از این موضوع آگاه میشن.
گذشته از اینا بیشتر از همه حامد داره اذیت میکنه، بدجور گیر داده که تو باید رازتو به من بگی! و من هنوز امادگی گفتنشو ندارم ...!
دو هفته بعد از اینکه قرارم با حامد کنسل شد خانوادش اومدن خواستگاری، که با مخالفت شدید از طرف مامان روبهرو شدن
راستش خودمم زیاد راضی نبودم، اصلا فکرشم نمیکردم که حامد بخواد به این زودی پیش قدم شه، اونم توسط خانوادش
واقعا میتونم بگم اون موقعه دوست داشتم حامد رو خفه کنم، من بهش گفتم بودم که بهم فرصت بده ولی افسوس که اون نفهمید
و بدتر من دچار مشغله ذهنی کرد، از اون موقعه تا حالا جواب هیچ کدوم از پیام هاش و تلفناشو نمیدم، یه چند باری هم
تو پارک و خیابون دیدمش، اما حسام که واقعا رو مخم بود این چند وقت، وقتی که موضوع خواستگاری رو فهمید خدا میدونه که چه الم شنگهایی راه انداخت
بعد از اون جریان تعریفای مامان از حسام شروع شد چپ میرفت راست میرفت از حسام تعریف میکرد
بعضی مواقع هم با، بابا کارایی میکردن که واقعا برام عجیب بود.
از اینا گذشته تنها زمانی ذهنم اروم بود که درس میخوندم اما از وقتی که کنکور رو دادم اون یه ذره ارامشم از دست دادم
مــ...
با حس نشستن کسی کنارم از فکر بیرون اومدم.
سرمو چرخوندم به کنارم نگاه کردم، با دیدن پیر زن خوش پوشی که کنارم نشسته بود تعجب کردم
بی خیال نپرس، امروز خودم به زور بهش زنگ زدم
خودم به زور بهش زنگ زدم.
آرمان با کنجکاوی پرسید:خب چی گفت؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:میخواستی چی بگه؟!سرد برخورد کرد!...
بعد از اینکه بهش زنگ زدم رفتم تو پارک و خودش زنگ زد و گفت که میخوام ببینمت!...
منم گفتم باشه بهت خبر میدم هروقت تونستم بیام.
اوکی و داد.بعدشم همین یک ساعت پیش بهش زنگ زدم.جواب نداد!
بعدش پی ام فرستادم که بازم سرد برخورد کرد جوری که اصلا پشیمون شدم که چرا بهش زنگ زدم.
نمیدونم چرا همچین رفتاری رو میکنه؟!
چشمهاشو ریز کرد و گفت :چرا بهش زنگ زدی؟
یه نگاه بهش انداختم و گفتم:گیج میزنی ها!
بخاطر اینکه بیاد بیرون دیگه.ولی خب انقدر سرد رفتار کرد که پشیمون شدم.
گفتم اصلا نمیخوام ببینمت(اینو به خودش نگفتما تو دلم گفتم)
مشکوک پرسید:خب دلیل رفتارش چیه؟
نفسمو پر صدا بیرون دادم و گفتم:
نمیدونم اگه تو فهمیدی به منم بگو!نمیدونم اصلا چرا یهویی اینجوری رفتار میکنه!یه بار خوبه یه بار بد!اصلا نرمال نیست این دختر!...
تک خنده ای کرد و گفت:نه که خودت خیلی نرمالی!
از گوشه ی چشم بهش نگاه انداختم و گفتم:نچ نچ خیلی پررویی.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود.
با صدای اون پسره سکوت بینمون شکست.
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. همینجوری که قلیون رو میزاشت روی میز گفت:بفرمائید آقا!قلیونتون.
آرمان یه لبخندی زد و گفت:مرسی پسر جون.
پسر:کاری ندارید؟
آرمان:نه داداش برو چیزی خواستیم صدات میزنیم.
پسر:ممنون.
و با یه با اجازه ازمون دور شد.
آرمان شلنگ قلیون رو برداشت و به سمت دهنش برد.
همینجوری که قلیون میکشید گفت: راستی قضیه مهسا رو با مامانت اینا در میون نزاشتی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:والا با مامانم حرف زدم و بهش گفتم با بابام در میون بزاره!دیگه نمیدونم چیکار کرده؛ ولی تو این چند روزه میرم خواستگاریش.
آرمان چشمهاشو ریز کرد و گفت:اگه قبول نکرد چی؟اگه بازم بهونه آورد؟
دستی تو موهام کشیدم و کلافه گفتم:
نمیدونم آرمان خودم هم این ترس و دارم.
ولی خب میخوام پیش قدم بشم.میرم جلو حالا یا شکست میخورم یا موفق میشم.یه حسی بهم میگه که مهسا قبول میکنه.
یه لبخند بهم زد و گفت:امیدوارم.حست درست بگه.
یه لبخند زدم و گفتم:اگه حسم درست بگه که عالی میشه.
نمیدونم از کی ولی من مهسا رو خیلی دوست دارم.نمیدونم چجوری شد اما خیلیبه دلم نشست.از همون روزی که تو کرمانشاه دیدمش و باهاش آشنا شدم.
دوست دارم مادر بچه هام باشه.به هر قیمتی که شده.
آرمان یه لبخندی زد و گفت:داداشم همه چی درست میشه نگران نباش.خدا بزرگه
مطمئنم که کمکت میکنه.
دل این مهسا خانوم هم نرم میشه و پیشنهادتو قبول میکنه.
تازه اون رازشم بهت میگه که هم خیال خودت راحت میشه هم خیال اون بنده خدا.
با شنیدن کلمه راز اخمهامو توهم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:لعنت به هرچی رازه که تو این دنیا وجود داره.
23تیرماه
(مهسا)
روی نیمکت نشستم نگاه مو دوختم رو به رو، به دوماهی که گذشت فکر کردم
دوماهی که پر بود پر از استرس و ترس اما ترس ازچی؟!
ترس از گذشتهم گذشتهایی که این روزا بیشتر ذهنمو مشغول خودش کرده
ترس از اینکه دیگران در موردم فکرای ناجور کنند، ترس از فهمیدن دیگران از گذشتهی من!
اما دیر یا زود همه از این موضوع آگاه میشن.
گذشته از اینا بیشتر از همه حامد داره اذیت میکنه، بدجور گیر داده که تو باید رازتو به من بگی! و من هنوز امادگی گفتنشو ندارم ...!
دو هفته بعد از اینکه قرارم با حامد کنسل شد خانوادش اومدن خواستگاری، که با مخالفت شدید از طرف مامان روبهرو شدن
راستش خودمم زیاد راضی نبودم، اصلا فکرشم نمیکردم که حامد بخواد به این زودی پیش قدم شه، اونم توسط خانوادش
واقعا میتونم بگم اون موقعه دوست داشتم حامد رو خفه کنم، من بهش گفتم بودم که بهم فرصت بده ولی افسوس که اون نفهمید
و بدتر من دچار مشغله ذهنی کرد، از اون موقعه تا حالا جواب هیچ کدوم از پیام هاش و تلفناشو نمیدم، یه چند باری هم
تو پارک و خیابون دیدمش، اما حسام که واقعا رو مخم بود این چند وقت، وقتی که موضوع خواستگاری رو فهمید خدا میدونه که چه الم شنگهایی راه انداخت
بعد از اون جریان تعریفای مامان از حسام شروع شد چپ میرفت راست میرفت از حسام تعریف میکرد
بعضی مواقع هم با، بابا کارایی میکردن که واقعا برام عجیب بود.
از اینا گذشته تنها زمانی ذهنم اروم بود که درس میخوندم اما از وقتی که کنکور رو دادم اون یه ذره ارامشم از دست دادم
مــ...
با حس نشستن کسی کنارم از فکر بیرون اومدم.
سرمو چرخوندم به کنارم نگاه کردم، با دیدن پیر زن خوش پوشی که کنارم نشسته بود تعجب کردم
۱۰.۹k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.