پارت106
#پارت106
میشه رو با یه لحن کشداری گفت که همه به خنده افتادند.
تک خنده ای کردم و روبه پدر گفتم:بابا جون کسی که از اول مرد نباشه چه با سربازی رفتن چه نرفتن مرد نمیشه!...
زیر چشم یه نگاه به حسام انداختم که دستهاشو زیر سنگ آشپزخونه مشت کرده بود.
جوری که معلوم بود صداشو داره کنترل میکنه گفت:منظورت چیه؟
برگشتم سمتش و گفتم:منظورم چیه؟
یعنی چی؟
تو چشمهام زل زد و گفت:قشنگ واضح بود که منظورت به منه.
بگو از این حرفی که زدی منظورت چیه؟
تک خنده ای کردم و گفتم:وای وای وای چرا همه چیز و به خودت میگیری عزیز من.کی با تو بود؟نکنه به خودت شک داری؟
اخمهاشو توهم کشید و گفت:نخیر!...
و بعد با یه،بااجازه تکیه اشو از اپن گرفت و رفت.
یه نگاه به مامان انداختم که یه چشم غره بهم رفت و گفت:منظورت چی بود؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:منظوری نداشتم اصلا.
مگه هر حرفی که میزنم باید منظوری داشته باشه؟وا!
بابا به معنی آروم باش چشماشو روی هم گذاشت.
یه لبخند بهش زدم از آشپزخونه بیرون اومدم.
یه نگاه به داخل حال انداختم اون اکبیری نبود.
شونه ای بالا انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
به من چه که کجاست؟!بره به درک.میخوام صدسال سیاه تو این خونه نمونه.
پسره ی بیشعور!...خودشم خوب میدونه منظورم چیه.
بعد میاد الکی ور ور حرف میزنه!فقط میخواد منو با مامان دعوا بده.
خواستم برم تو اتاقم که یکدفعه یکی جلوی در اتاق سبز شد.
با تعجب سرمو بلند کردم که حسام رو روبروی خودم دیدم.
اخمهامو توهم کشیدم و گفتم:چیه؟برو کنار میخوام برم تو اتاقم.
تک خنده ای کرد و گفت:منظورت رو خوب فهمیدم.
بارها ازت بابت اون اتفاق معذرت خواهی کردم.بارها گفتم ببخشید ولی انگار تو قصد بخشیدن نداری دختر.
باشه مشکلی نیست!مطمئنم که یه روز منو میبخشی.مطمئنم.
دستهامو بغل کردم و یه پوزخند زدم و گفتم:مطمئنی که یه روز میبخشمت!
عمرا عزیزه من!هیچوقت نمیبخشمت!
مطمئن باش.
تا وقتی که عمر دارم نفرینم پشت تو و یاشاره.
مثل من دستهاشو بغل کرد و گفت:چرا فقط باید نفرینت پشت سر من و یاشار باشه؟
چشمهامو ریز کردم و گفتم:خوب معلومه دیگه چون کار تو و یاشار بود.
پوزخندی زد و گفت:به همین خیال باش خانوم.
با تعجب گفتم:منظورت چیه؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:به وقتش بهت میگم.
بعدشم بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد.
مهسا:صبر کن صبر کن ببینم چی میگی؟!
میگم صبر کن حسام!
ولی بی توجه به حرف من رفت تو حیاط.
شوکه زده سرجام ایستاده بودم.
یعنی چی؟!مگه فقط اینو و یاشار نبودند؟!یعنی چی که میگه به همین خیال باش؟
سرمو تکون دادم و سعی کردم این افکار مسخره و گذشته رو از فکرم بریزم بیرون.
وارد اتاقم شدم و در اتاقمو بستم و تکیه امو دادم به در.
نمیخواستم به اون موضوع فکر کنم.ولی دست خودم نبود.
هرکاری که میکردم بازم ذهنم میرفت اون سمت.
یه نفس عمیق کشیدم و تکیه امو از در گرفتم و موبایلمو از روی میز برداشتم.
چندتا تماس بی پاسخ داشتم.گوشی رو باز کردم و رفتم تو لیست تماس هام.
دوتا تماس از حامد و سه تا از تینا!...
حوصله نداشتم که باهاشون تلفنی حرف بزنم.
نتمو روشن کردم و رفتم تو تلگرام.بازم اونجا پی ام فرستاده بودن.
جواب تینا رو دادم و یکم باهاش حرف زدم بعدشم رفتم سراغ حامد.
نوشته بود که:سلام خوبی؟
جوابشو دادم:سلام مرسی.
آفلاین شد.خواستم نتمو قطع کنم که پی امش اومد نوشته بود:گفته بودی که میخوایم همو ببینیم.
مکثی کردم.اصلا فردا حال و حوصله نداشتم هر چند که دلم خیلی براش تنگ شده بود.
اما خب فردا واقعا حوصله نداشتم برم ببینمش.
جواب دادم:میشه بزاری واسه یه روز دیگه؟فردا یخرده کار دارم.
فوری نوشت:اوکی مزاحمت نمیشم فعلا خدانگهدار.
نوشتم:خداحافظ.
عصبی گوشی رو پرت کردم روی میز و روی زمین نشستم و دستمو روی سرم گذاشتم.
لعنتی!از یه طرف نمیخوام ببینمش از یه طرف دلتنگشم.
باید یه فکر اساسی بکنم.اونم بعد از کنکورم.
همه ی حقیقتو به حامد میگم،همه اشو!
نمیخوام چیزی رو ازش پنهون کنم.
(حامد)
از تل خارج شدم و عصبی دستی تو موهام کشیدم.
معلوم نیست این دختره چشه؟!...
یبار میگه بیا ببینمت!یبار زنگ میزنه!
الانم که من بهش پی ام دادم و میگم میخوام باهاش برم بیرون اینجوری سرد رفتار میکنه!
از جام بلند شدم و خواستم از اتاق برم بیرون که گوشیم زنگ خورد.
به خیال اینکه مهساست،شیرجه زدم روی گوشیم ولی با دیدن اسم آرمان(همکارم)
نفسمو پر صدا بیرون دادم و تماس رو وصل کردم.
جانم آرمان؟
آرمان:به به پسر خوب چه عجب جواب دادی؟!
تک خنده ای کردم و گفتم:والا من که همیشه جواب شما رو میدم تویی که جواب منو نمیدی!...
آرمان:نچ نچ نداشتیم.تو خودتو واسه ما میگیری!...
پوزخندی زدم و گفتم:بی خیال داداش جانم کاری داشتی؟...
آرمان:آره میای امشب بریم بیرون؟
یه نگاه
میشه رو با یه لحن کشداری گفت که همه به خنده افتادند.
تک خنده ای کردم و روبه پدر گفتم:بابا جون کسی که از اول مرد نباشه چه با سربازی رفتن چه نرفتن مرد نمیشه!...
زیر چشم یه نگاه به حسام انداختم که دستهاشو زیر سنگ آشپزخونه مشت کرده بود.
جوری که معلوم بود صداشو داره کنترل میکنه گفت:منظورت چیه؟
برگشتم سمتش و گفتم:منظورم چیه؟
یعنی چی؟
تو چشمهام زل زد و گفت:قشنگ واضح بود که منظورت به منه.
بگو از این حرفی که زدی منظورت چیه؟
تک خنده ای کردم و گفتم:وای وای وای چرا همه چیز و به خودت میگیری عزیز من.کی با تو بود؟نکنه به خودت شک داری؟
اخمهاشو توهم کشید و گفت:نخیر!...
و بعد با یه،بااجازه تکیه اشو از اپن گرفت و رفت.
یه نگاه به مامان انداختم که یه چشم غره بهم رفت و گفت:منظورت چی بود؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:منظوری نداشتم اصلا.
مگه هر حرفی که میزنم باید منظوری داشته باشه؟وا!
بابا به معنی آروم باش چشماشو روی هم گذاشت.
یه لبخند بهش زدم از آشپزخونه بیرون اومدم.
یه نگاه به داخل حال انداختم اون اکبیری نبود.
شونه ای بالا انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
به من چه که کجاست؟!بره به درک.میخوام صدسال سیاه تو این خونه نمونه.
پسره ی بیشعور!...خودشم خوب میدونه منظورم چیه.
بعد میاد الکی ور ور حرف میزنه!فقط میخواد منو با مامان دعوا بده.
خواستم برم تو اتاقم که یکدفعه یکی جلوی در اتاق سبز شد.
با تعجب سرمو بلند کردم که حسام رو روبروی خودم دیدم.
اخمهامو توهم کشیدم و گفتم:چیه؟برو کنار میخوام برم تو اتاقم.
تک خنده ای کرد و گفت:منظورت رو خوب فهمیدم.
بارها ازت بابت اون اتفاق معذرت خواهی کردم.بارها گفتم ببخشید ولی انگار تو قصد بخشیدن نداری دختر.
باشه مشکلی نیست!مطمئنم که یه روز منو میبخشی.مطمئنم.
دستهامو بغل کردم و یه پوزخند زدم و گفتم:مطمئنی که یه روز میبخشمت!
عمرا عزیزه من!هیچوقت نمیبخشمت!
مطمئن باش.
تا وقتی که عمر دارم نفرینم پشت تو و یاشاره.
مثل من دستهاشو بغل کرد و گفت:چرا فقط باید نفرینت پشت سر من و یاشار باشه؟
چشمهامو ریز کردم و گفتم:خوب معلومه دیگه چون کار تو و یاشار بود.
پوزخندی زد و گفت:به همین خیال باش خانوم.
با تعجب گفتم:منظورت چیه؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:به وقتش بهت میگم.
بعدشم بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد.
مهسا:صبر کن صبر کن ببینم چی میگی؟!
میگم صبر کن حسام!
ولی بی توجه به حرف من رفت تو حیاط.
شوکه زده سرجام ایستاده بودم.
یعنی چی؟!مگه فقط اینو و یاشار نبودند؟!یعنی چی که میگه به همین خیال باش؟
سرمو تکون دادم و سعی کردم این افکار مسخره و گذشته رو از فکرم بریزم بیرون.
وارد اتاقم شدم و در اتاقمو بستم و تکیه امو دادم به در.
نمیخواستم به اون موضوع فکر کنم.ولی دست خودم نبود.
هرکاری که میکردم بازم ذهنم میرفت اون سمت.
یه نفس عمیق کشیدم و تکیه امو از در گرفتم و موبایلمو از روی میز برداشتم.
چندتا تماس بی پاسخ داشتم.گوشی رو باز کردم و رفتم تو لیست تماس هام.
دوتا تماس از حامد و سه تا از تینا!...
حوصله نداشتم که باهاشون تلفنی حرف بزنم.
نتمو روشن کردم و رفتم تو تلگرام.بازم اونجا پی ام فرستاده بودن.
جواب تینا رو دادم و یکم باهاش حرف زدم بعدشم رفتم سراغ حامد.
نوشته بود که:سلام خوبی؟
جوابشو دادم:سلام مرسی.
آفلاین شد.خواستم نتمو قطع کنم که پی امش اومد نوشته بود:گفته بودی که میخوایم همو ببینیم.
مکثی کردم.اصلا فردا حال و حوصله نداشتم هر چند که دلم خیلی براش تنگ شده بود.
اما خب فردا واقعا حوصله نداشتم برم ببینمش.
جواب دادم:میشه بزاری واسه یه روز دیگه؟فردا یخرده کار دارم.
فوری نوشت:اوکی مزاحمت نمیشم فعلا خدانگهدار.
نوشتم:خداحافظ.
عصبی گوشی رو پرت کردم روی میز و روی زمین نشستم و دستمو روی سرم گذاشتم.
لعنتی!از یه طرف نمیخوام ببینمش از یه طرف دلتنگشم.
باید یه فکر اساسی بکنم.اونم بعد از کنکورم.
همه ی حقیقتو به حامد میگم،همه اشو!
نمیخوام چیزی رو ازش پنهون کنم.
(حامد)
از تل خارج شدم و عصبی دستی تو موهام کشیدم.
معلوم نیست این دختره چشه؟!...
یبار میگه بیا ببینمت!یبار زنگ میزنه!
الانم که من بهش پی ام دادم و میگم میخوام باهاش برم بیرون اینجوری سرد رفتار میکنه!
از جام بلند شدم و خواستم از اتاق برم بیرون که گوشیم زنگ خورد.
به خیال اینکه مهساست،شیرجه زدم روی گوشیم ولی با دیدن اسم آرمان(همکارم)
نفسمو پر صدا بیرون دادم و تماس رو وصل کردم.
جانم آرمان؟
آرمان:به به پسر خوب چه عجب جواب دادی؟!
تک خنده ای کردم و گفتم:والا من که همیشه جواب شما رو میدم تویی که جواب منو نمیدی!...
آرمان:نچ نچ نداشتیم.تو خودتو واسه ما میگیری!...
پوزخندی زدم و گفتم:بی خیال داداش جانم کاری داشتی؟...
آرمان:آره میای امشب بریم بیرون؟
یه نگاه
۹.۵k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.