پارت107
#پارت107
ی؟
آرمان:نمیدونم والا یهویی شد دیگه.بیا بریم.
حامد:باش.تا پنج دقیقه دیگه آماده میشم.بیام کجا؟
آرمان:بیا خیابون جمهوری...
باشه لباسامو عوض کنم از خونه میام بیرون.
آرمان:قربونت فعلا.
حامد:فعلا
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی تخت.
از توی کمدم یه بلوز آبی و شلوار مشکی در آوردم و سریع لباسامو با لباس تو خونه ای عوض کردم.
و بعد از برداشتن کیف پول و گوشیم از اتاق اومدم بیرون.
یه نگاه به داخل خونه انداختم؛هیچکس خونه نبود.
از روی میز سوئیچ ماشین رو برداشتم و
از خونه اومدم بیرون.
سوار ماشین شدم و روندم سمت جایی که آرمان گفت.
حدود نیم ساعت بعد ماشینو جلوی قهوه خونه ای که آرمان گفت پارک کردم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت قهوه خونه.
از دوتا پله ای که جلوی قهوه خونه بود بالا رفتم و در قهوه خونه رو باز کردم.
وارد قهوه خونه شدم.یه نگاه به دور و ور انداختم.
میزهای سنتی بود و چند تا پسر یه گوشه نشسته بودند.
یه عده دختر هم روی یکی دیگه از میزها نشسته بودند. و به همین نوال قهوه خونه پر شده بود.
دنبال آرمان بودم که دیدم ینفر از ته قهوه خونه دستشو تکون میده.
سری واسش تکون دادم و به سمت میز سنتی که نشسته بود رفتم.
سری واسش تکون دادم به سمت میز سنتی که نشسته بود رفتم.
به میز رسیدم سر جاش نیم خیز شد و دستشو جلو اورد.
آرمان: به سلام داداش خوش اومدی
مردونه باهاش دست دادم گفتم: سلام داداش ممنون
کفشامو در آوردم رفتم نشستم دقیقا رو به روی آرمان. یه نگاه بهش انداخت همزمان با نگاه کردن من سرشو
بلند کرد بهم نگاه کرد یه لبخند زد: پایه قلیون هستی؟
سرمو تکون دادم: آره چرا که نه...!
یه لبخند زد: ایول
بعد دستشو بلند کرد یکی از کارکنان اونجا رو صدا زد.
بعد از چند دقیقه یه پسر تقربیا 17ساله با لباسی که تقربیا کهنه بود جلومون ظاهر شد
پسر: جانم اقا؟!
آرمان نیم نگاهی به من انداخت: یه قلیون مشتی برامون بیار
پسره یه لبخند زد: چشم، اقا یکمم دیگه امادهست!
بعد از تموم شدن حرفش ازمون دور شد با چشم رفتنش دنبال کردم که آرمان گفت:
تو چرا همچین به اون بچه نگاه میکنی؟!
نگاهمو از پسره گرفتم دوختم به ارمان، شونه ایی بالا انداختم :
چه جوری؟!
چینی به دماغش داد: نمیدونم یه جوری بهش نگاه میکنی انگار ک...
پریدم وسط حرفش: انگار که دلم واسش میسوزه؟!
آرمان: اره دقیقا
نفسمو بیرون دادم : با دیدنش یه حس عجیب بهم دست داد نمیدونم چرا؟!
آرمان: اینا رو بیخیال داداش از خودت بود ببینم با عیال اشتی کردی یا نه؟!
یه لبخند غمگین زدم: بیخیال نپرس، امروز خودم به زور بهش زنگ زدم
ی؟
آرمان:نمیدونم والا یهویی شد دیگه.بیا بریم.
حامد:باش.تا پنج دقیقه دیگه آماده میشم.بیام کجا؟
آرمان:بیا خیابون جمهوری...
باشه لباسامو عوض کنم از خونه میام بیرون.
آرمان:قربونت فعلا.
حامد:فعلا
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی تخت.
از توی کمدم یه بلوز آبی و شلوار مشکی در آوردم و سریع لباسامو با لباس تو خونه ای عوض کردم.
و بعد از برداشتن کیف پول و گوشیم از اتاق اومدم بیرون.
یه نگاه به داخل خونه انداختم؛هیچکس خونه نبود.
از روی میز سوئیچ ماشین رو برداشتم و
از خونه اومدم بیرون.
سوار ماشین شدم و روندم سمت جایی که آرمان گفت.
حدود نیم ساعت بعد ماشینو جلوی قهوه خونه ای که آرمان گفت پارک کردم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت قهوه خونه.
از دوتا پله ای که جلوی قهوه خونه بود بالا رفتم و در قهوه خونه رو باز کردم.
وارد قهوه خونه شدم.یه نگاه به دور و ور انداختم.
میزهای سنتی بود و چند تا پسر یه گوشه نشسته بودند.
یه عده دختر هم روی یکی دیگه از میزها نشسته بودند. و به همین نوال قهوه خونه پر شده بود.
دنبال آرمان بودم که دیدم ینفر از ته قهوه خونه دستشو تکون میده.
سری واسش تکون دادم و به سمت میز سنتی که نشسته بود رفتم.
سری واسش تکون دادم به سمت میز سنتی که نشسته بود رفتم.
به میز رسیدم سر جاش نیم خیز شد و دستشو جلو اورد.
آرمان: به سلام داداش خوش اومدی
مردونه باهاش دست دادم گفتم: سلام داداش ممنون
کفشامو در آوردم رفتم نشستم دقیقا رو به روی آرمان. یه نگاه بهش انداخت همزمان با نگاه کردن من سرشو
بلند کرد بهم نگاه کرد یه لبخند زد: پایه قلیون هستی؟
سرمو تکون دادم: آره چرا که نه...!
یه لبخند زد: ایول
بعد دستشو بلند کرد یکی از کارکنان اونجا رو صدا زد.
بعد از چند دقیقه یه پسر تقربیا 17ساله با لباسی که تقربیا کهنه بود جلومون ظاهر شد
پسر: جانم اقا؟!
آرمان نیم نگاهی به من انداخت: یه قلیون مشتی برامون بیار
پسره یه لبخند زد: چشم، اقا یکمم دیگه امادهست!
بعد از تموم شدن حرفش ازمون دور شد با چشم رفتنش دنبال کردم که آرمان گفت:
تو چرا همچین به اون بچه نگاه میکنی؟!
نگاهمو از پسره گرفتم دوختم به ارمان، شونه ایی بالا انداختم :
چه جوری؟!
چینی به دماغش داد: نمیدونم یه جوری بهش نگاه میکنی انگار ک...
پریدم وسط حرفش: انگار که دلم واسش میسوزه؟!
آرمان: اره دقیقا
نفسمو بیرون دادم : با دیدنش یه حس عجیب بهم دست داد نمیدونم چرا؟!
آرمان: اینا رو بیخیال داداش از خودت بود ببینم با عیال اشتی کردی یا نه؟!
یه لبخند غمگین زدم: بیخیال نپرس، امروز خودم به زور بهش زنگ زدم
۱۶.۲k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.