پارت109
#پارت109
پیر زنه سرشو برگردوند یه لبخند بهم زد:
چیه مادر چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
با صداش به خودم اومدم: ها؟! هیچی
پیر زن : چرا انقدر غمگینی دخترم؟
مهسا: نه چیزی نیست فقط ذهنم درگیره !
پیر زن: مطمئنی؟!
مهسا: اره
سری تکون داد، به رو به روش خیره شد
یه نگاه به نیم رخش انداختم، تو اجزای صورتش دقیق شدم
صورت گردی داشت، با چشمای کوچیک به رنگ قهوهایی و دماغ کشیده با لبای نازک، گوشه های چشمشم چروک شده بود، سنشم به 60سال میخورد
نگاه مو از صورتش گرفتم، مثله خودش به روبهروم نگاه کردم
فکر کنم حدود ده دقیقهایی میشد که بینمون سکوت بود که خودش این سکوت روشکست.
پیر زن: میدونی دختر جون خیلی دوست دارم برگردم به دورانی که همسن تو بودم
اگه میشد برگردم به اون زمان خیلی چیزا رو تغییر میدادم
خیلی کارا انجام میدادم که زندگی الان ر نداشته نباشم، بخاطر یه لجبازی کل زندگی خودمو خراب کردم
با تعجب سرمو برگردوندم بهش نگاه کردم، واقعا عجیب بود زنی که تا حالا منو ندیده و نمیشناسه داره زندگیشو به من میگه.
سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو برگردوند یه لبخند بهم زد:
تا حالا عاشق شدی؟!
سرمو تکون دادم: اره ....
سرمو تکون دادم گفتم: آره چطور؟!
یه آه کشید : قدر عشقتو بدون، مثله من از خودت دورش نکن! نذار ازت سرد شه
سرمو پایین انداختم: ولی دارم از خودم دورش میکنم
دستشو گذاشت رو دستم یه فشار خفیف به دستم داد.
پیر زن: دختر خوشگلم تا دیر نشده برو پیشش، اشتباه منو تکرار نکن نذار ازت دل سرد شه.
سرمو بلند کردم: مگه شما چیکار کردید؟
نفسشو بیرون داد یه نگاه به ساعتش انداخت یه لبخند بهم زد:
دیر وقته هوا داره تاریک میشه، اگه یه روزی دیدمت داستان زندگی مو برات میگم دخترکم
بعد از مکث کوتاه ادامه داد:
از من به تو نصحیت نذار اون پسر ازت سرد شه، مراقب وقت باش به امید دیدار
از جاش بلند شد کیفشو رو شونهش انداخت یه لبخند زدم:
به امید دیدار خانوم
سری تکون داد اروم اروم ازم دور شد به رفتنش نگاه کردم واقعا این پیرزن عجیب بود.
کاش داستان زندگیشو میگفت کنجکاو بودم بمونم، نگاهمو از رفتنش گرفتم به دور برم نگاه کردم
راست میگفت هوا داشت تاریک میشد، کیفمو از کنارم برداشتم از جام بلند شدم کیف رو شونهم انداختم
با ذهنی درگیر آروم آروم از پارک خارج شدم
در خونه رو باز کردم وارد خونه شدم، تاریکی خونه رو فرا گرفته بود
آرون زمزمه کردم: یعنی چی؟ پس کجا رفتن
کفشامو درآوردم از پله ها بالا رفتم در ورودی رو باز کردم وارد خونه شدم
از کنار در برقا رو روشن کردم، کیفمو رو مبل گذاشتم
گوشی رو از توش درآوردم رفتم تو لیست مخاطبین
شماره بابا رو گرفتم، بعد از چندتا بوق جواب داد
بابا: جانم دخترم؟!
مهسا: سلام بابا جان کجایید چرا خونه نیستید؟!
بابا: سلام عزیزم، با مامانت اومدیم بیرون دو سه ساعت دیگه میایم، حسام هم زنگ زد گفت امروز نمیاد، یه چند ساعتی خودتو مشغول کن
نمیترسی که؟
یه آهان گفتم: نه باباجان چه ترسی، مزاحمتون نمیشم فعلا
بابا: مراحمی مراقب خودت باش فعلا
گوشی رو قطع کردم رو مبل نشستم، نفسمو بیرون دادم
از جام بلند شدم کیف گوشیمو برداشتم رفتم سمت اتاقم دستمو رو دستگیره در گذاشتم
به سمت پایین خواستم بکشم که صدای شکستن شیشه رو شنیدم از ترس هینی کشیدم و....
پیر زنه سرشو برگردوند یه لبخند بهم زد:
چیه مادر چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
با صداش به خودم اومدم: ها؟! هیچی
پیر زن : چرا انقدر غمگینی دخترم؟
مهسا: نه چیزی نیست فقط ذهنم درگیره !
پیر زن: مطمئنی؟!
مهسا: اره
سری تکون داد، به رو به روش خیره شد
یه نگاه به نیم رخش انداختم، تو اجزای صورتش دقیق شدم
صورت گردی داشت، با چشمای کوچیک به رنگ قهوهایی و دماغ کشیده با لبای نازک، گوشه های چشمشم چروک شده بود، سنشم به 60سال میخورد
نگاه مو از صورتش گرفتم، مثله خودش به روبهروم نگاه کردم
فکر کنم حدود ده دقیقهایی میشد که بینمون سکوت بود که خودش این سکوت روشکست.
پیر زن: میدونی دختر جون خیلی دوست دارم برگردم به دورانی که همسن تو بودم
اگه میشد برگردم به اون زمان خیلی چیزا رو تغییر میدادم
خیلی کارا انجام میدادم که زندگی الان ر نداشته نباشم، بخاطر یه لجبازی کل زندگی خودمو خراب کردم
با تعجب سرمو برگردوندم بهش نگاه کردم، واقعا عجیب بود زنی که تا حالا منو ندیده و نمیشناسه داره زندگیشو به من میگه.
سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو برگردوند یه لبخند بهم زد:
تا حالا عاشق شدی؟!
سرمو تکون دادم: اره ....
سرمو تکون دادم گفتم: آره چطور؟!
یه آه کشید : قدر عشقتو بدون، مثله من از خودت دورش نکن! نذار ازت سرد شه
سرمو پایین انداختم: ولی دارم از خودم دورش میکنم
دستشو گذاشت رو دستم یه فشار خفیف به دستم داد.
پیر زن: دختر خوشگلم تا دیر نشده برو پیشش، اشتباه منو تکرار نکن نذار ازت دل سرد شه.
سرمو بلند کردم: مگه شما چیکار کردید؟
نفسشو بیرون داد یه نگاه به ساعتش انداخت یه لبخند بهم زد:
دیر وقته هوا داره تاریک میشه، اگه یه روزی دیدمت داستان زندگی مو برات میگم دخترکم
بعد از مکث کوتاه ادامه داد:
از من به تو نصحیت نذار اون پسر ازت سرد شه، مراقب وقت باش به امید دیدار
از جاش بلند شد کیفشو رو شونهش انداخت یه لبخند زدم:
به امید دیدار خانوم
سری تکون داد اروم اروم ازم دور شد به رفتنش نگاه کردم واقعا این پیرزن عجیب بود.
کاش داستان زندگیشو میگفت کنجکاو بودم بمونم، نگاهمو از رفتنش گرفتم به دور برم نگاه کردم
راست میگفت هوا داشت تاریک میشد، کیفمو از کنارم برداشتم از جام بلند شدم کیف رو شونهم انداختم
با ذهنی درگیر آروم آروم از پارک خارج شدم
در خونه رو باز کردم وارد خونه شدم، تاریکی خونه رو فرا گرفته بود
آرون زمزمه کردم: یعنی چی؟ پس کجا رفتن
کفشامو درآوردم از پله ها بالا رفتم در ورودی رو باز کردم وارد خونه شدم
از کنار در برقا رو روشن کردم، کیفمو رو مبل گذاشتم
گوشی رو از توش درآوردم رفتم تو لیست مخاطبین
شماره بابا رو گرفتم، بعد از چندتا بوق جواب داد
بابا: جانم دخترم؟!
مهسا: سلام بابا جان کجایید چرا خونه نیستید؟!
بابا: سلام عزیزم، با مامانت اومدیم بیرون دو سه ساعت دیگه میایم، حسام هم زنگ زد گفت امروز نمیاد، یه چند ساعتی خودتو مشغول کن
نمیترسی که؟
یه آهان گفتم: نه باباجان چه ترسی، مزاحمتون نمیشم فعلا
بابا: مراحمی مراقب خودت باش فعلا
گوشی رو قطع کردم رو مبل نشستم، نفسمو بیرون دادم
از جام بلند شدم کیف گوشیمو برداشتم رفتم سمت اتاقم دستمو رو دستگیره در گذاشتم
به سمت پایین خواستم بکشم که صدای شکستن شیشه رو شنیدم از ترس هینی کشیدم و....
۷.۶k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.