پارت110
#پارت110
دستگیره سمت پایین خواستم بکشم که صدای شکستن شیشه رو شنیدم از ترس هینی کشیدم
دستی که رو دستگیره بود رو قبلم گذاشتم، با تعجب برگشتم به پنجره ها نگاه کردم
پنجره های تو هال سالم بودند نگاهمو چرخوندم
سمت در ورودی، همهی شیشه های در ریخته بود رو زمین با ترس اب دهنمو قورت دادم
کیفمو بغل کردم، اروم اروم راه افتادم سمت در ورودی
نزدیک در ورودی پر از شیشه خورده، اصلا نمیشه برم بیرون
سرجام وایستادم پامو بلند کردم رو انگشت پا وایستادم
یه نگاه به داخل حیاط انداختم، هیچ خبری نبود. رو پام ثابت وایستادم رفتم
سمت پنجرهایی که داخل حیاط میخورد یه پامو رو مبل گذاشتم
پرده رو کنار زدم از گوشه پنجره به بیرون نگاه کردم ولی کسی نبود
داشتم همین جوری داخل حیاط رو نگاه میکردم که از کنار انباری سایه یه نفر توجهمو جلب کرد
از ترسم پرده رو کنار زدم از کنار پنجره اومدم این ور
وسط خونه وایستادم با تعجب به دور ورم نگاه کردم
نگاهمو کل اجزای خونه میچرخید، از ترس جرات نفس کشیدن هم نداشتم
با صدای پایی که از بیرون میومد چند قدم عقب رفتم
اب دهنمو قورت دادم
اب دهنمو قورت دادم با ترس زل زدم به در ورودی
صدا داشت هر لحظه نزدیک تر میشد، دهنمو باز کردم که جیغ بزنم ولی صدایی از دهنم خارج نشد
چند بار تکرار کردم ولی بازم نتونستم حرفی بزنم
ذهنم فقل شده بود، زبونم بند اومده از ترس نمیتونستم چیکار کنم
دستگیره سمت پایین کشیده شد، منتظر بودم هر لحظه در باز شه و اون ادم بیاد تو
ولی خبری نبود، بعد از چند دقیقه صدای دور شدنشو شنیدم
نفسمو بیرون دادم رفتم رو مبل نشستم
هنوز چند دقیقه ایی نشده بود که اون یارو رفته بود
که صدای در حیاط اومد، با ترس از جام بلند شدم
پرده رو کنار زدم یه نگاه به داخل حیاط انداختم اول مامان بعد بابا وارد خونه شدن
با دیدنشون انگار دنیا رو بهم داده باشن.
نمیدونم چقدر بود که داشتم از پنجره حیاط رو نگاه میکردم
با صدای داد بابام به خودم اومدم
بابا:مهـســـــــا، مهسا بابا کجایی این در چرا اینجوریه؟!
از مبل فاصله گرفتم باصدای ارومی که بابا اینا بشنون گفتم:
نمیدونم، شما اروم بیاید تو همه چی رو بهتون میگم
مامان: خودت خوبی؟!
مهسا: اره، بیاین تو فقط مراقب باشید کلی شیشه خورده ریخته
بابا اروم در رو باز کرد.
اول بابا بعدش مامان با احتیاط وارد خونه شدند.
با ترس گفتم:مراقب باشید شیشه تو پاتون نره.
مامان همینجوری که سرش پائین بود و داشت پاشو رو شیشه خورده ها میزاشت گفت:
نترس کفش پامونه!هیچ اتفاقی نمیفته.
بعد از اینکه از شیشه ها رد شدند اومدن روبروم ایستادند.
بابا دستمو گرفت:خوبی دخترم؟!چه اتفاقی افتاده؟!چطوری شیشه شکست؟!
نفسمو بیرون دادم و گفتم:چه میدونم
بابا جان!
بعد از اینکه با شما حرف زدم میخواستم برم تو اتاقم که صداش شکستن شیشه رو شنیدم.
بعد از اینکه شیشه شکست رفتم از پنجره تو حیاط و نگاه کردم که سایه یه نفر و دیدم.
نمیدونم کی بود؟!ولی اینجور که از سایه اش معلوم بود مرد بود.
بعدش همین چند دقیقه پیش که شما هنوز نیومده بودید صدای پاش میومد که میخواست وارد خونه بشه.
همین که صدای در و شنید فرار کرد.
مامان مشکوک پرسید:حتما دزد بوده.
شونه امو بالا انداختم و گفتم:نمیدونم ولی خب همه ی برقها روشن بود.
بابا متفکر گفت:باید به پلیس خبر بدیم.
با ترس گفتم:بابا جان چرا قضیه رو جنایی میکنی؟!خب حتما دزدی بوده دیگه!
بابا یه نگاه به من انداخت و گفت:به نظرت جنایی نیست؟چه حرفهایی میزنی ها؟
از ترس مخت جا به جا شده.صبر کن من برم زنگ بزنم پلیس.
دستگیره سمت پایین خواستم بکشم که صدای شکستن شیشه رو شنیدم از ترس هینی کشیدم
دستی که رو دستگیره بود رو قبلم گذاشتم، با تعجب برگشتم به پنجره ها نگاه کردم
پنجره های تو هال سالم بودند نگاهمو چرخوندم
سمت در ورودی، همهی شیشه های در ریخته بود رو زمین با ترس اب دهنمو قورت دادم
کیفمو بغل کردم، اروم اروم راه افتادم سمت در ورودی
نزدیک در ورودی پر از شیشه خورده، اصلا نمیشه برم بیرون
سرجام وایستادم پامو بلند کردم رو انگشت پا وایستادم
یه نگاه به داخل حیاط انداختم، هیچ خبری نبود. رو پام ثابت وایستادم رفتم
سمت پنجرهایی که داخل حیاط میخورد یه پامو رو مبل گذاشتم
پرده رو کنار زدم از گوشه پنجره به بیرون نگاه کردم ولی کسی نبود
داشتم همین جوری داخل حیاط رو نگاه میکردم که از کنار انباری سایه یه نفر توجهمو جلب کرد
از ترسم پرده رو کنار زدم از کنار پنجره اومدم این ور
وسط خونه وایستادم با تعجب به دور ورم نگاه کردم
نگاهمو کل اجزای خونه میچرخید، از ترس جرات نفس کشیدن هم نداشتم
با صدای پایی که از بیرون میومد چند قدم عقب رفتم
اب دهنمو قورت دادم
اب دهنمو قورت دادم با ترس زل زدم به در ورودی
صدا داشت هر لحظه نزدیک تر میشد، دهنمو باز کردم که جیغ بزنم ولی صدایی از دهنم خارج نشد
چند بار تکرار کردم ولی بازم نتونستم حرفی بزنم
ذهنم فقل شده بود، زبونم بند اومده از ترس نمیتونستم چیکار کنم
دستگیره سمت پایین کشیده شد، منتظر بودم هر لحظه در باز شه و اون ادم بیاد تو
ولی خبری نبود، بعد از چند دقیقه صدای دور شدنشو شنیدم
نفسمو بیرون دادم رفتم رو مبل نشستم
هنوز چند دقیقه ایی نشده بود که اون یارو رفته بود
که صدای در حیاط اومد، با ترس از جام بلند شدم
پرده رو کنار زدم یه نگاه به داخل حیاط انداختم اول مامان بعد بابا وارد خونه شدن
با دیدنشون انگار دنیا رو بهم داده باشن.
نمیدونم چقدر بود که داشتم از پنجره حیاط رو نگاه میکردم
با صدای داد بابام به خودم اومدم
بابا:مهـســـــــا، مهسا بابا کجایی این در چرا اینجوریه؟!
از مبل فاصله گرفتم باصدای ارومی که بابا اینا بشنون گفتم:
نمیدونم، شما اروم بیاید تو همه چی رو بهتون میگم
مامان: خودت خوبی؟!
مهسا: اره، بیاین تو فقط مراقب باشید کلی شیشه خورده ریخته
بابا اروم در رو باز کرد.
اول بابا بعدش مامان با احتیاط وارد خونه شدند.
با ترس گفتم:مراقب باشید شیشه تو پاتون نره.
مامان همینجوری که سرش پائین بود و داشت پاشو رو شیشه خورده ها میزاشت گفت:
نترس کفش پامونه!هیچ اتفاقی نمیفته.
بعد از اینکه از شیشه ها رد شدند اومدن روبروم ایستادند.
بابا دستمو گرفت:خوبی دخترم؟!چه اتفاقی افتاده؟!چطوری شیشه شکست؟!
نفسمو بیرون دادم و گفتم:چه میدونم
بابا جان!
بعد از اینکه با شما حرف زدم میخواستم برم تو اتاقم که صداش شکستن شیشه رو شنیدم.
بعد از اینکه شیشه شکست رفتم از پنجره تو حیاط و نگاه کردم که سایه یه نفر و دیدم.
نمیدونم کی بود؟!ولی اینجور که از سایه اش معلوم بود مرد بود.
بعدش همین چند دقیقه پیش که شما هنوز نیومده بودید صدای پاش میومد که میخواست وارد خونه بشه.
همین که صدای در و شنید فرار کرد.
مامان مشکوک پرسید:حتما دزد بوده.
شونه امو بالا انداختم و گفتم:نمیدونم ولی خب همه ی برقها روشن بود.
بابا متفکر گفت:باید به پلیس خبر بدیم.
با ترس گفتم:بابا جان چرا قضیه رو جنایی میکنی؟!خب حتما دزدی بوده دیگه!
بابا یه نگاه به من انداخت و گفت:به نظرت جنایی نیست؟چه حرفهایی میزنی ها؟
از ترس مخت جا به جا شده.صبر کن من برم زنگ بزنم پلیس.
۶.۸k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.