تکپارتی درخواستی
تکپارتی درخواستی
#نیکی
وقتی میفهمه قرص افسردگی مصرف میکنی
•
•
الان چند دقیقه ای شده بود که رفته بودی گفتی زود برمیگردی اما خیلی دیر کردی نیکی نگرانت شد پس به اعضا گفت میره دنبالت از استودیو اومد بیرون همون طور که سرش تو گوشی بود داشت تو راه رو های کمپانی میگشت که دید تویه اتاق دنس داری یه چیزی میخوری
نیکی: ا. ت داری چیکار میکنی خوبی
ا. ت با شنیدن صدای نیکی هل کرد سریع قرص رو گذاشت تویه کفیش از جاش پاشد
ا. ت: هیچی خوبم بیا بریم
ا.ت بدون اینکه دیگه هیچ حرفی بزنه از کنار نیکی رد شد رفت سمت استودیو نیکی تعجب کرد وارد سالن شد رفت سمت کولت که با دیدن اون قرصای افسردگی تعجبش بیشتر شد سریع از جاش پاشد اومد تویه استودیو که همه اعضا و کارکنا از رفتارش تعجب کردن
نیکی: ا. ت یه لحظه بیا
ا. ت هدفون رو از رویه گوشش برداشت اومد بیرون و در رو بست
ا. ت: چیزی شده م..
نیکی: ا. ت تو حالت خوبه
ا. ت: چی ار... اره من خوبم
نیکی: پس اون قرصا که میخوری چیه ها؟
ا. ت: عام اونا چیزی نیستن خب..
نیکی: چرا وقتی حالت خوب نیست چیزی بهمون نمیگی
ا. ت: نه واقعا چیزی نیس
نیکی: اخه چرا داری دروغ میگی
ا. ت: نیکی من چیزیم نیس میشه بس کنی
نیکی: نمیتونم نمیتونم تمومش کنم تا همچیو بهم نگی
حالا ا. ت اشک تو چشماش جمع شده بود اما بازم لبخند میزدن سعی میکرد بحث رو عوض کنه
ا. ت: ن.. نه هیچ چیزی نیست که بخوام برات توضیح بدم
نیکی: ا. ت بسه انقدر دروغ نگو وقتی حالت خوب نیست میتونی بهمون بگی باشه ما کمکت میکنیم قرار نیست اینجوری بمونه
ا. ت: وقتی چیزی نمیدونی انقدر دخالت نکن باشه لازم نیست برام نگران باشی لازم نیست برام دلسوزی کنی فهمیدیی؟
حالا ا. ت شروع کرد به گریه کردن حتی نمیخواست این جوری با نیکی حرف بزنه اما این حس..
ا. ت سرش رو انداخت پایین و صداش رو پایین تر اورد
ا. ت: ببخشید نباید باهات اونطوری حرف میزدم
که نیکی دست ا. ت رو گرفت کشید تویه بقلش
نیکی: اشکال نداره خب؟ از این به بعد خودم مراقبتم
~~~~~~~
(نیازمند یه نیکی)
#نیکی
وقتی میفهمه قرص افسردگی مصرف میکنی
•
•
الان چند دقیقه ای شده بود که رفته بودی گفتی زود برمیگردی اما خیلی دیر کردی نیکی نگرانت شد پس به اعضا گفت میره دنبالت از استودیو اومد بیرون همون طور که سرش تو گوشی بود داشت تو راه رو های کمپانی میگشت که دید تویه اتاق دنس داری یه چیزی میخوری
نیکی: ا. ت داری چیکار میکنی خوبی
ا. ت با شنیدن صدای نیکی هل کرد سریع قرص رو گذاشت تویه کفیش از جاش پاشد
ا. ت: هیچی خوبم بیا بریم
ا.ت بدون اینکه دیگه هیچ حرفی بزنه از کنار نیکی رد شد رفت سمت استودیو نیکی تعجب کرد وارد سالن شد رفت سمت کولت که با دیدن اون قرصای افسردگی تعجبش بیشتر شد سریع از جاش پاشد اومد تویه استودیو که همه اعضا و کارکنا از رفتارش تعجب کردن
نیکی: ا. ت یه لحظه بیا
ا. ت هدفون رو از رویه گوشش برداشت اومد بیرون و در رو بست
ا. ت: چیزی شده م..
نیکی: ا. ت تو حالت خوبه
ا. ت: چی ار... اره من خوبم
نیکی: پس اون قرصا که میخوری چیه ها؟
ا. ت: عام اونا چیزی نیستن خب..
نیکی: چرا وقتی حالت خوب نیست چیزی بهمون نمیگی
ا. ت: نه واقعا چیزی نیس
نیکی: اخه چرا داری دروغ میگی
ا. ت: نیکی من چیزیم نیس میشه بس کنی
نیکی: نمیتونم نمیتونم تمومش کنم تا همچیو بهم نگی
حالا ا. ت اشک تو چشماش جمع شده بود اما بازم لبخند میزدن سعی میکرد بحث رو عوض کنه
ا. ت: ن.. نه هیچ چیزی نیست که بخوام برات توضیح بدم
نیکی: ا. ت بسه انقدر دروغ نگو وقتی حالت خوب نیست میتونی بهمون بگی باشه ما کمکت میکنیم قرار نیست اینجوری بمونه
ا. ت: وقتی چیزی نمیدونی انقدر دخالت نکن باشه لازم نیست برام نگران باشی لازم نیست برام دلسوزی کنی فهمیدیی؟
حالا ا. ت شروع کرد به گریه کردن حتی نمیخواست این جوری با نیکی حرف بزنه اما این حس..
ا. ت سرش رو انداخت پایین و صداش رو پایین تر اورد
ا. ت: ببخشید نباید باهات اونطوری حرف میزدم
که نیکی دست ا. ت رو گرفت کشید تویه بقلش
نیکی: اشکال نداره خب؟ از این به بعد خودم مراقبتم
~~~~~~~
(نیازمند یه نیکی)
۲۲.۴k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.