رمان ماهک پارت 160
#رمان_ماهک #پارت_160
لبم رو تر کردم و خواستم شروع کنم که صدای شکستن چیزی اومد هر دو سریع از روی تخت بلند شدیم و با سرعت به آشپزخونه رفتیم.
کف آشپزخانه پر از تکه های بشقاب بود به نظر می رسید که پنج شش بشقاب شکسته باشه و انگار همین طور هم بود چون سمیرا خانم مدام غصه می خورد و شور میزد و میگفت از دستم افتاد.
آرش مهربون به سمتش رفت و گفت سمیرا خانوم چیزی نشده که پیش میاد و رو به من گفت عزیزم یه لیوان آب بده به سمیرا خانوم و باهم بریم توی سالن تا من این خورده شیشه ها رو جمع کنم.
سمیرا خانوم با ناراحتی گفت پسرم خودم جمع میکنم شما چرا و با ارش چونه میزد که خودش جمع کنه و من بزور از اشپزخونه بیرون بردمش.
تا آرش شیشه ها را جمع کرد و سمیرا خانم رو متقاعد کرد که اتفاقی نیفتاده نیم ساعتی طول کشید و من هم پاک فراموش کردم که قضیه رو براش بگم و چون هر دومون به شدت خسته بودیم خیلی سریع خوابمون برد.
از خواب که بیدار شدم آرش رفته بود سرکار من هم بعد از خوردن صبحانه شروع کردم به خواندن برای امتحان فردا.
بعد از ناهار دو ساعتی خوابیدم و بعد از اینکه سمیرا خانوم بیدارم کرد و دوباره مشغول خوندن شدم.
عصر آرش برگشت خونه و تا تایم شام من فقط چند لحظه دیدمش چون سفت و سخت مشغول خوندن بودم و به خاطر خواب ظهرم نتونسته بودم درسا رو تموم کنم.
بعد از خوردن شام آخرین درس رو هم خوندم و به اتاق خواب رفتم آرش روی تخت خوابیده بود و چشماشو بسته بود مشغول دید زدنش بودم که چشماشو باز کرد و به بغلش اشاره کرد و گفت بیا اینجا.
چراغ هارو خاموش کردم و توی بغلش فرو رفتم. زودتر از من نفساش منظم شد و بعد از اون من هم اروم اروم چشمام گرم شد.
صبح که رسوندم به مدرسه بهم تاکید کرد که هوا امروز سرده و پیاده برنگرد خونه چون سرما میخوری چشمی گفتم و صورتشو بوسیدم و پیاده شدم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
لبم رو تر کردم و خواستم شروع کنم که صدای شکستن چیزی اومد هر دو سریع از روی تخت بلند شدیم و با سرعت به آشپزخونه رفتیم.
کف آشپزخانه پر از تکه های بشقاب بود به نظر می رسید که پنج شش بشقاب شکسته باشه و انگار همین طور هم بود چون سمیرا خانم مدام غصه می خورد و شور میزد و میگفت از دستم افتاد.
آرش مهربون به سمتش رفت و گفت سمیرا خانوم چیزی نشده که پیش میاد و رو به من گفت عزیزم یه لیوان آب بده به سمیرا خانوم و باهم بریم توی سالن تا من این خورده شیشه ها رو جمع کنم.
سمیرا خانوم با ناراحتی گفت پسرم خودم جمع میکنم شما چرا و با ارش چونه میزد که خودش جمع کنه و من بزور از اشپزخونه بیرون بردمش.
تا آرش شیشه ها را جمع کرد و سمیرا خانم رو متقاعد کرد که اتفاقی نیفتاده نیم ساعتی طول کشید و من هم پاک فراموش کردم که قضیه رو براش بگم و چون هر دومون به شدت خسته بودیم خیلی سریع خوابمون برد.
از خواب که بیدار شدم آرش رفته بود سرکار من هم بعد از خوردن صبحانه شروع کردم به خواندن برای امتحان فردا.
بعد از ناهار دو ساعتی خوابیدم و بعد از اینکه سمیرا خانوم بیدارم کرد و دوباره مشغول خوندن شدم.
عصر آرش برگشت خونه و تا تایم شام من فقط چند لحظه دیدمش چون سفت و سخت مشغول خوندن بودم و به خاطر خواب ظهرم نتونسته بودم درسا رو تموم کنم.
بعد از خوردن شام آخرین درس رو هم خوندم و به اتاق خواب رفتم آرش روی تخت خوابیده بود و چشماشو بسته بود مشغول دید زدنش بودم که چشماشو باز کرد و به بغلش اشاره کرد و گفت بیا اینجا.
چراغ هارو خاموش کردم و توی بغلش فرو رفتم. زودتر از من نفساش منظم شد و بعد از اون من هم اروم اروم چشمام گرم شد.
صبح که رسوندم به مدرسه بهم تاکید کرد که هوا امروز سرده و پیاده برنگرد خونه چون سرما میخوری چشمی گفتم و صورتشو بوسیدم و پیاده شدم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۴۸.۰k
۲۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.