رمان ماهک پارت 159
#رمان_ماهک #پارت_159
دیگه مثل قبل از نزدیک شدن بهش خجالت نمی کشیدم ضربان قلبم از هیجان بالا می رفت نه از خجالت...
حسم به آرش یکم قوی تر شده و فراتر از یه وابستگی یا دوست داشتن ساده شده.
اون شب هم شام رو با آرامش در کنار هم خوردیم و شب هم آسوده خوابیدیم.
یک سمت برگه امتحانی رو نوشته بودم که با حس درد شدیدی توی دلم سرم رو روی میز گذاشتم فشارم خیلی پایین بود من خودم اینو حس میکردم.
با سختی آبنباتی از توی جیبم در آوردم و توی دهنم گذاشتم و حدوداً ۲۰ دقیقه ای توی همون حالت بودم.
سرم رو که بالا آوردم سالن امتحان تقریبا خالی شده بود خودکار رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن بعد از اینکه همه سوالها رو جواب دادم با سالن خالی مواجه شدم.
برگه را با دست لرزون به مراقب همیشگی تحویل دادم حین بیرون رفتن از سالن با حس حالت تهوع به سمت سرویس توی مدرسه دویدم.
بعد از اینکه تمام محتویات معده م رو بالا آوردم سرم رو بلند کردم و از توی آینه چشمم به همون مراقب افتاد مشتی آب به صورتم زدم و بی تفاوت از کنارش رد شدم که سد راهم شد سوالی بهش نگاه کردم که گفت:
حالتون خوبه؟ من نگرانتون شدم سری تکون دادم و آروم گفتم خوبم ممنون از کنارش رد شدم که مچ دستم رو گرفت با عصبانیت برگشتم سمتش و دستم رو از توی دستش کشیدم و گفتم حد خودت رو بدون.
سمیرا خانم تا شب انواع و اقسام داروهای گیاهی رو به خوردم داد و من هم واقعاً حالم بهتر شده بود آرش عصر از سرکار برگشت و تا شب چندین بار حالم رو پرسید.
بعد از خوردن شام به اتاق خواب رفتیم با خودم فکر کردم که باید قضیه ی اون مراقب رو بهش بگم برای همین یکم این پا و اون پا کردم و نهایتاً گفتم آرش میشه صحبت کنیم؟
با تعجب برگشت سمتم و گفت آره عزیزم چرا نمیشه چی شده؟ دو تا دستش رو گرفتم و گفتم بشین تا بگم باید سنجیده حرف میزدم چون دلم نمی خواست که اون عصبی یا ناراحت بشه.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دیگه مثل قبل از نزدیک شدن بهش خجالت نمی کشیدم ضربان قلبم از هیجان بالا می رفت نه از خجالت...
حسم به آرش یکم قوی تر شده و فراتر از یه وابستگی یا دوست داشتن ساده شده.
اون شب هم شام رو با آرامش در کنار هم خوردیم و شب هم آسوده خوابیدیم.
یک سمت برگه امتحانی رو نوشته بودم که با حس درد شدیدی توی دلم سرم رو روی میز گذاشتم فشارم خیلی پایین بود من خودم اینو حس میکردم.
با سختی آبنباتی از توی جیبم در آوردم و توی دهنم گذاشتم و حدوداً ۲۰ دقیقه ای توی همون حالت بودم.
سرم رو که بالا آوردم سالن امتحان تقریبا خالی شده بود خودکار رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن بعد از اینکه همه سوالها رو جواب دادم با سالن خالی مواجه شدم.
برگه را با دست لرزون به مراقب همیشگی تحویل دادم حین بیرون رفتن از سالن با حس حالت تهوع به سمت سرویس توی مدرسه دویدم.
بعد از اینکه تمام محتویات معده م رو بالا آوردم سرم رو بلند کردم و از توی آینه چشمم به همون مراقب افتاد مشتی آب به صورتم زدم و بی تفاوت از کنارش رد شدم که سد راهم شد سوالی بهش نگاه کردم که گفت:
حالتون خوبه؟ من نگرانتون شدم سری تکون دادم و آروم گفتم خوبم ممنون از کنارش رد شدم که مچ دستم رو گرفت با عصبانیت برگشتم سمتش و دستم رو از توی دستش کشیدم و گفتم حد خودت رو بدون.
سمیرا خانم تا شب انواع و اقسام داروهای گیاهی رو به خوردم داد و من هم واقعاً حالم بهتر شده بود آرش عصر از سرکار برگشت و تا شب چندین بار حالم رو پرسید.
بعد از خوردن شام به اتاق خواب رفتیم با خودم فکر کردم که باید قضیه ی اون مراقب رو بهش بگم برای همین یکم این پا و اون پا کردم و نهایتاً گفتم آرش میشه صحبت کنیم؟
با تعجب برگشت سمتم و گفت آره عزیزم چرا نمیشه چی شده؟ دو تا دستش رو گرفتم و گفتم بشین تا بگم باید سنجیده حرف میزدم چون دلم نمی خواست که اون عصبی یا ناراحت بشه.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۶۰.۳k
۲۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.