رمان ماهک پارت 161
#رمان_ماهک #پارت_161
رفتم سر جلسه و موقعی که مراقبه برگه رو بهم میداد با صدای آرومی گفت باید باهات صحبت کنم با چشمای گرد شده گفتم من با شما صحبتی ندارم برای این که جلب توجه نکنه و کسی نفهمه چیزی نگفت و رفت.
حدوداً آخرهای تایم جلسه بود که می خواستم برگه م رو تحویل بدم برگشتم سمت عقب که دیدم الهام فقط سه چهار تا سوال جواب داده نگاهی بهش انداختم که با چشمای پر از استرس بهم نگاه کرد.
مثل قبل برگم رو بهش دادم و برگش رو گرفتم ازش چون خیلی زمانی نمونده بود تند تند مشغول نوشتن شدم و درست وقتی که اعلام کردن برگه ها رو تحویل بدید آخرین سوالم رو جواب دادم.
از در مدرسه بیرون زدم و علیرغم اینکه آرش بهم گفته بود با آژانس برگرد پیاده شروع کردم به راه افتادن.
خیلی از مدرسه دور نشده بودم که حس کردم کسی پشت سرمه برگشتم و با اون مراقب مزاحم مواجه شدم اخمی کردم و تندتر راه رفتم.
صداش بلند شد و گفت یه لحظه صبر کن باید با هم صحبت کنیم جوابی ندادم که دوباره با صدای بلندتری گفت ماهک فقط یه لحظه صبر کن پسره ی پررو اسمم رو از توی برگه هام دیده بود.
دوباره صدای نحسش بلند شد که گفت حداقل این شماره رو از من بگیر بهم پیام بده تا کارم رو بهت بگم باور کن من قصدم بد نیست.
جوابی بهش ندادم همچنان پشت سرم میومد و چرت و پرت میگفت همه کسایی که توی خیابون بودن بدجور بهم نگاه می کردند آبروم حسابی رفته بود.
+ ببین من نیتم خیره باور کن
جلوی فروشگاه بزرگی با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم بده بمن این کوفتیو فقط گورتو گم کن که آبرومو بردی. پیروزمندانه کاغذ رو توی دستم گذاشت و گفت سرتق بودنتو دوست دارم.
خنده هیستریکی کردم و زیر لب فحشی نثارش کردمو رامو گرفتم که برم که یه لحظه چشمم به آرش افتاد که از ماشین پیاده شد و منتظرم ایستاد.
درحال سکته کردن بودم با دستای یخ زده و پاهای لرزون به سمتش رفتم و اروم گفتم سلام سری تکون داد و سلام ارومی گفت و سوییچ ماشین رو به سمتم گرفت.
سوییچ رو از دستش گرفتم و با استرس سوار شدم اون هم بعد از چند دقیقه از فروشگاه درحالی که کلی خوراکی گرفته بود بیرون اومد و به سمت ماشین اومد.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
رفتم سر جلسه و موقعی که مراقبه برگه رو بهم میداد با صدای آرومی گفت باید باهات صحبت کنم با چشمای گرد شده گفتم من با شما صحبتی ندارم برای این که جلب توجه نکنه و کسی نفهمه چیزی نگفت و رفت.
حدوداً آخرهای تایم جلسه بود که می خواستم برگه م رو تحویل بدم برگشتم سمت عقب که دیدم الهام فقط سه چهار تا سوال جواب داده نگاهی بهش انداختم که با چشمای پر از استرس بهم نگاه کرد.
مثل قبل برگم رو بهش دادم و برگش رو گرفتم ازش چون خیلی زمانی نمونده بود تند تند مشغول نوشتن شدم و درست وقتی که اعلام کردن برگه ها رو تحویل بدید آخرین سوالم رو جواب دادم.
از در مدرسه بیرون زدم و علیرغم اینکه آرش بهم گفته بود با آژانس برگرد پیاده شروع کردم به راه افتادن.
خیلی از مدرسه دور نشده بودم که حس کردم کسی پشت سرمه برگشتم و با اون مراقب مزاحم مواجه شدم اخمی کردم و تندتر راه رفتم.
صداش بلند شد و گفت یه لحظه صبر کن باید با هم صحبت کنیم جوابی ندادم که دوباره با صدای بلندتری گفت ماهک فقط یه لحظه صبر کن پسره ی پررو اسمم رو از توی برگه هام دیده بود.
دوباره صدای نحسش بلند شد که گفت حداقل این شماره رو از من بگیر بهم پیام بده تا کارم رو بهت بگم باور کن من قصدم بد نیست.
جوابی بهش ندادم همچنان پشت سرم میومد و چرت و پرت میگفت همه کسایی که توی خیابون بودن بدجور بهم نگاه می کردند آبروم حسابی رفته بود.
+ ببین من نیتم خیره باور کن
جلوی فروشگاه بزرگی با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم بده بمن این کوفتیو فقط گورتو گم کن که آبرومو بردی. پیروزمندانه کاغذ رو توی دستم گذاشت و گفت سرتق بودنتو دوست دارم.
خنده هیستریکی کردم و زیر لب فحشی نثارش کردمو رامو گرفتم که برم که یه لحظه چشمم به آرش افتاد که از ماشین پیاده شد و منتظرم ایستاد.
درحال سکته کردن بودم با دستای یخ زده و پاهای لرزون به سمتش رفتم و اروم گفتم سلام سری تکون داد و سلام ارومی گفت و سوییچ ماشین رو به سمتم گرفت.
سوییچ رو از دستش گرفتم و با استرس سوار شدم اون هم بعد از چند دقیقه از فروشگاه درحالی که کلی خوراکی گرفته بود بیرون اومد و به سمت ماشین اومد.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۸۳.۲k
۲۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.