نمیدانم چطور
نمیدانم چطور؟!
اما گذشت! فصل ها عوض شد و من در کنج اتاق، نگاهم خیره به ساعت بود که می گذرد.
اولین بار، با خودم گفتم نمی تونم!
اولین قطره اشک که ریخت، گفتم من بی او، تنها مرگ را می خواهم.
اما انگار دنیا سر لج افتاد.
ثانیه ها پس از دیگری...
ساعت ها پس از دیگری...
روز ها پس از دیگری...
فصل ها پس از دیگری...
گذشت!
دنیا با تمام بی رحمی ادامه داد و من متعجب که چطور گذشت؟!
من بی او چگونه توانستم؟!
و حالا بی نشان و در خود گمشده، ایستاده ام در گوشه ای از دنیا و فریاد می کشم:
«من توانستم!
من با درد،
با اشک،
با غم، توانستم!»
اما گذشت! فصل ها عوض شد و من در کنج اتاق، نگاهم خیره به ساعت بود که می گذرد.
اولین بار، با خودم گفتم نمی تونم!
اولین قطره اشک که ریخت، گفتم من بی او، تنها مرگ را می خواهم.
اما انگار دنیا سر لج افتاد.
ثانیه ها پس از دیگری...
ساعت ها پس از دیگری...
روز ها پس از دیگری...
فصل ها پس از دیگری...
گذشت!
دنیا با تمام بی رحمی ادامه داد و من متعجب که چطور گذشت؟!
من بی او چگونه توانستم؟!
و حالا بی نشان و در خود گمشده، ایستاده ام در گوشه ای از دنیا و فریاد می کشم:
«من توانستم!
من با درد،
با اشک،
با غم، توانستم!»
- ۷۸۸
- ۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط