نمیدانم چطور

نمیدانم چطور؟!
اما گذشت! فصل ها عوض شد و من در کنج اتاق، نگاهم خیره به ساعت بود که می گذرد.
اولین بار، با خودم گفتم نمی تونم!
اولین قطره اشک که ریخت، گفتم من بی او، تنها مرگ را می خواهم.
اما انگار دنیا سر لج افتاد.
ثانیه ها پس از دیگری...
ساعت ها پس از دیگری...
روز ها پس از دیگری...
فصل ها پس از دیگری...
گذشت!
دنیا با تمام بی رحمی ادامه داد و من متعجب که چطور گذشت؟!
من بی او چگونه توانستم؟!
و حالا بی نشان و در خود گمشده، ایستاده ام در گوشه ای از دنیا و فریاد می کشم:
«من توانستم!
من با درد،
با اشک،
با غم، توانستم!»
دیدگاه ها (۳۱)

بویِ نمِ بارون میاد،میگن شروع مرگ برگ هاس. شروع دلتنگیای وقت...

گاهی دوست دارم همه چیز را بگذارم و برومبروم جایی که دست هیچ ...

در خیابان‌ هایی که هرگز آمد و شد نداشت، در ساعاتی که می ‌دان...

درسته چیزایی که چند سال پیش میخواستم دیگه الان برام مهم نیست...

"نجات کیونگ"اما کار تمام نشده بود.در گوشه ی دیگر اتاق، کیونگ...

چپتر ۸ _ سایه های تارهوا سردتر از همیشه بود. باربارا با گلدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط