نجات کیونگ
"نجات کیونگ"
اما کار تمام نشده بود.در گوشه ی دیگر اتاق، کیونگ روی تخت شفابخش پیچ و تاب میخورد. تب آنقدر بالا رفته بود که پوستش داشت ترک میخورد،اون از داخل میسوخت. فرشته ها به زور او را نگه داشته بودند.
گفتم: "آب جادویی رو بیارین."
یکی از فرشتگان ظرف بلورینی آورد که درونش آبِ درخشان مثل ستارهها میدرخشید. "فقط یک قطره از این... هر قطره تبش رو یک درجه پایین میاره. اما—"
"می دونم." قطعش کردم. "میدونم که سوزش داره."
اولین قطره را روی پیشانی کیونگ چکاندیم.
"آآآخ!" جیغ کشید و تلاش کرد فرار کند، اما فرشته ها محکم نگهش داشتند. پوستش در تماس با آب یخ زد، اما تبش کمی کاهش یافت.
قطره ی دوم:"نه! بس کن!دارم میسوزم!" اشک از چشمانش سرازیر شد.
دستم میلرزید، اما ادامه دادم. "ببخشید کیونگ... ولی باید تحمل کنی."
قطرهی سوم. چهارم. پنجم...
هر بار، کیونگ مثل موجودی در جهنم فریاد میزد، اما تبش پایین می آمد. بعد از ده قطره، بالاخره چشمانش که از درد سرخ شده بود به من خیره شد. "سرا... دیگه بسه.."
و بعد، بیهوش شد.اما تبش ادامه داشت.قصر آرام شد
میهو و هانول در اتاقی دیگر تحت نظر بودند. کیونگ هم حالا خوابیده بود، گرچه هنوز تب داشت.
من کنار پنجره ایستاده بودم و به افق خیره شده بودم. دستانم که هنوز از تماس با آن انرژی شیطانی میلرزید را مشت کردم.فرشتگان قدیمی نابود شده بودند.اما بهایش را پرداخته بودیم.
اما کار تمام نشده بود.در گوشه ی دیگر اتاق، کیونگ روی تخت شفابخش پیچ و تاب میخورد. تب آنقدر بالا رفته بود که پوستش داشت ترک میخورد،اون از داخل میسوخت. فرشته ها به زور او را نگه داشته بودند.
گفتم: "آب جادویی رو بیارین."
یکی از فرشتگان ظرف بلورینی آورد که درونش آبِ درخشان مثل ستارهها میدرخشید. "فقط یک قطره از این... هر قطره تبش رو یک درجه پایین میاره. اما—"
"می دونم." قطعش کردم. "میدونم که سوزش داره."
اولین قطره را روی پیشانی کیونگ چکاندیم.
"آآآخ!" جیغ کشید و تلاش کرد فرار کند، اما فرشته ها محکم نگهش داشتند. پوستش در تماس با آب یخ زد، اما تبش کمی کاهش یافت.
قطره ی دوم:"نه! بس کن!دارم میسوزم!" اشک از چشمانش سرازیر شد.
دستم میلرزید، اما ادامه دادم. "ببخشید کیونگ... ولی باید تحمل کنی."
قطرهی سوم. چهارم. پنجم...
هر بار، کیونگ مثل موجودی در جهنم فریاد میزد، اما تبش پایین می آمد. بعد از ده قطره، بالاخره چشمانش که از درد سرخ شده بود به من خیره شد. "سرا... دیگه بسه.."
و بعد، بیهوش شد.اما تبش ادامه داشت.قصر آرام شد
میهو و هانول در اتاقی دیگر تحت نظر بودند. کیونگ هم حالا خوابیده بود، گرچه هنوز تب داشت.
من کنار پنجره ایستاده بودم و به افق خیره شده بودم. دستانم که هنوز از تماس با آن انرژی شیطانی میلرزید را مشت کردم.فرشتگان قدیمی نابود شده بودند.اما بهایش را پرداخته بودیم.
- ۱۷۵
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط