فیک( سرنوشت ) پارت ۴۱
فیک( سرنوشت ) پارت ۴۱
آلیس ویو
دور میز که تو آشپزخونه بود نشسته بودیم....بجز من ۵ تا خدمتکار دیگه بود که یکی از اونا سن و سالش از بقیه بزرگتر بود..بعد سؤال های زیاد فهمیدم چون سنش از بقیه بیشتره سرپرست همهی خدمتکارا تو قصره..
و خیلی کم پیش میاد خودش کاری رو انجام بده.
و اون ۴ خدمتکار دیگه...اونام ازم بزرگتر بودن اما نه به حد سرپرست.
فنجون قهوه رو دستم گرفتم تا لبم بهش بخوره که صدا هلنا اومد.
خدمتکارا تا هلنا رو دیدن از جاشون بلند شدن همه سر خم کردن...
هلنا با مهربونی تو صداش گفت...
هلنا: سرتون بگیرین بالا.
همهی خدمتکارا با حرف هلنا سرشون بالا آرودن..کنار هلنا رفتم و گفتم.
آلیس: کاری داشتی؟
هلنا: نه همنجوری اومدم..
آلیس: چیزی میخوری..؟
هلنا: خب اگه به زحمت نمیشین یه فنجون قهوه..
آایس: باشه خودم درست میکنم.
هلنا: نه بزار بقیه درست کنه.
آلیس: اونا صبحونه شون و نخوردن..من تموم کردم بزار من درست کنم.
هلنا: باشه.
هلنا یکی از صندلی هارو عقب کشید و دورتر از میز روش نشست .
بعدی اینکه قهوه رو درست کردم..
روبرو هلنا رو صندلی نشستم
کمی از قهوه شو خورد و گفت
هلنا: واو کارت عالیه...اصلا چجوری میتونی اینقدر خوب آشپزی کنی و الانم قهوه که درست کردی عالیه.
آلیس: خب..بجز مایا..
تا اسمشو به زبون آوردم...دوباره بغض راه گلوم و بست..
چشمامو بستم تا چشمای اشکمو نبینن...
هلنا: واقعا درکت میکنم چقدر دشواره اونی رو فراموش کنی که سال های سال رو باهاش گذروندی.
بغض مو قورت دادم ...و چیزی نگفتم
هلنا: میگم نمیخای آماده بشی...شب و باید بریم قصر بابات
آلیس: قصر بابام؟؟؟
هلنا: نکنه جونگ کوک بهت نگفته..مراسم تاجگذاری داداشته...
آلیس: اوه...پس بلاخره به خاسته اش رسید...
هلنا: خاسته؟!
آلیس: چیزینیس...خب به من کسی چیزینگفته شاید نیاز نباشه من برم...
هلنا: اونجا قصر باباته و اونم داداشته.
آلیس: اونجا قصر بابام بود و یه زمانی خونه خودم بود اما الان هیچکدوم نیس...اونجا الان شده قصر یونگ و اون لارا من دیگه هیچ حقی اونجا ندارم.
هلنا: این چیه حرفیه...
آلیس: چیزی که حقیقته....
هلنا: دیوونه نشو...
آلیس: چرا گیر دادی ولش...
بلند شد و فنجون قهوه شو روی میز گذاشت و گفت.
هلنا: خب من برم..کمیکار دارم..اما بدون اونجا الانم خونته..
و بعدش به راهش ادامه داد.
غلط املایی بود معذرت ♥️
آلیس ویو
دور میز که تو آشپزخونه بود نشسته بودیم....بجز من ۵ تا خدمتکار دیگه بود که یکی از اونا سن و سالش از بقیه بزرگتر بود..بعد سؤال های زیاد فهمیدم چون سنش از بقیه بیشتره سرپرست همهی خدمتکارا تو قصره..
و خیلی کم پیش میاد خودش کاری رو انجام بده.
و اون ۴ خدمتکار دیگه...اونام ازم بزرگتر بودن اما نه به حد سرپرست.
فنجون قهوه رو دستم گرفتم تا لبم بهش بخوره که صدا هلنا اومد.
خدمتکارا تا هلنا رو دیدن از جاشون بلند شدن همه سر خم کردن...
هلنا با مهربونی تو صداش گفت...
هلنا: سرتون بگیرین بالا.
همهی خدمتکارا با حرف هلنا سرشون بالا آرودن..کنار هلنا رفتم و گفتم.
آلیس: کاری داشتی؟
هلنا: نه همنجوری اومدم..
آلیس: چیزی میخوری..؟
هلنا: خب اگه به زحمت نمیشین یه فنجون قهوه..
آایس: باشه خودم درست میکنم.
هلنا: نه بزار بقیه درست کنه.
آلیس: اونا صبحونه شون و نخوردن..من تموم کردم بزار من درست کنم.
هلنا: باشه.
هلنا یکی از صندلی هارو عقب کشید و دورتر از میز روش نشست .
بعدی اینکه قهوه رو درست کردم..
روبرو هلنا رو صندلی نشستم
کمی از قهوه شو خورد و گفت
هلنا: واو کارت عالیه...اصلا چجوری میتونی اینقدر خوب آشپزی کنی و الانم قهوه که درست کردی عالیه.
آلیس: خب..بجز مایا..
تا اسمشو به زبون آوردم...دوباره بغض راه گلوم و بست..
چشمامو بستم تا چشمای اشکمو نبینن...
هلنا: واقعا درکت میکنم چقدر دشواره اونی رو فراموش کنی که سال های سال رو باهاش گذروندی.
بغض مو قورت دادم ...و چیزی نگفتم
هلنا: میگم نمیخای آماده بشی...شب و باید بریم قصر بابات
آلیس: قصر بابام؟؟؟
هلنا: نکنه جونگ کوک بهت نگفته..مراسم تاجگذاری داداشته...
آلیس: اوه...پس بلاخره به خاسته اش رسید...
هلنا: خاسته؟!
آلیس: چیزینیس...خب به من کسی چیزینگفته شاید نیاز نباشه من برم...
هلنا: اونجا قصر باباته و اونم داداشته.
آلیس: اونجا قصر بابام بود و یه زمانی خونه خودم بود اما الان هیچکدوم نیس...اونجا الان شده قصر یونگ و اون لارا من دیگه هیچ حقی اونجا ندارم.
هلنا: این چیه حرفیه...
آلیس: چیزی که حقیقته....
هلنا: دیوونه نشو...
آلیس: چرا گیر دادی ولش...
بلند شد و فنجون قهوه شو روی میز گذاشت و گفت.
هلنا: خب من برم..کمیکار دارم..اما بدون اونجا الانم خونته..
و بعدش به راهش ادامه داد.
غلط املایی بود معذرت ♥️
۱۶.۰k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.