فیک( سرنوشت ) پارت ۴۰
فیک( سرنوشت ) پارت ۴۰
آلیس ویو
کمی دورتر از میز غذاخوری با خدمتکار که از همشون بزرگتر بود وایستاده بودم.
بقیه خدمتکارا بعدی تموم کردن کارشون دوباره برگشتن آشپزخونه و فقط منو اون خدمتکار موندیم.
به خوردنشون نگاه میکردم که واکنششون و نسبت به غذا ببينم.
اما قیافه هاشون خنثی بود..بجز هلنا و تهیونگ.
به هلنا نگاه کردم که دستشو کمی بلند کرد و واسم (👌) اینو نشون داد ...لبخندی آرومی زدم و سرمو تکون دادم...
با شونش به شونه تهیونگ زد و نمیدونم بهش چی گفت که تهیونگم کار هلنا رو تکرار کرد....
آروم ممنون گفتم...
و به جونگکوک که روبرو من نشسته بود خیره شدم...
تا سرشو بالا آورد واسه لحظهی خیره هم شدیم...
اون چشمای مشکی واسم آشنا بود...اون موهای نرم رو پیشونیش پوست سفیدش که هیچ نقصی نداشت.
چشماشو ازم دزدید و دوباره سرشو پایین کرد...منم که به خود اومده بودم...
نگاهمو به سمت باباش بردم...و خیره شدم به خوردنش و واکنشش نسبت به صبحونه..
محتویات بشقاب و بیشتر از تصویر من خورده بود...
اما قیافه اش از طعم غذا خنثی بودم.
بازم خوب بود واکنشی بدی نسبت به غذا نداشت...
مگه نه این موقع صبح دیگه اعصاب دعوا و زبون بازی با اون و نداشتم.
مقداری کمی از صبحونه تو بشقابشو ول کرد و از رو صندلیش بلند شد.
دستمال که رو میز بود و برداشت و دوطرف دهنشو باهاش تمیز کرد و بعدی تموم کردن کارش...راه افتاد..
تا جلو من رسید..ايستاد و نگاهی از سر تا پام انداخت و با غرور کاملش گفت.
ب/کوک: خوب بود.
و بعدش دوباره به راهش ادامه داد.
انتظار همچون حرفی ازش نداشتم...تو شوک بودم..که جونگکوکم بلند شد و بدون نگاه و حرفی به سمت طبقه بالا راه افتاد.
هلنا دستی تکون داد و کمی با صدا بلند گفت.
هلنا: هی آلیس بیا بشین الان کسی نیس...صبحونه تو بخور.
از این همه مهربونش هرلحظه قلبم واسش ذوب میشد.
آلیس: نه من بعدا میخورم..
تهیونگ: بعدا؟؟خب چرا الان نمیخوری.
آلیس: ممکنه یکی بیاد.
هلنا: اخه کی میاد.
آلیس: شما تموم کنین و به فکر من نباشید من بعدا میخورم.
هلنا: هی باشه..
هلنا و تهیونگ زمانیکه غذاشون و تموم کردن از جاشون بلند شدن و راهشون و به سمت طبقه بالا گرفتن.
به سمت میز غذاخوری رفتم و شروع کردن به جمع کردن ظروف.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
آلیس ویو
کمی دورتر از میز غذاخوری با خدمتکار که از همشون بزرگتر بود وایستاده بودم.
بقیه خدمتکارا بعدی تموم کردن کارشون دوباره برگشتن آشپزخونه و فقط منو اون خدمتکار موندیم.
به خوردنشون نگاه میکردم که واکنششون و نسبت به غذا ببينم.
اما قیافه هاشون خنثی بود..بجز هلنا و تهیونگ.
به هلنا نگاه کردم که دستشو کمی بلند کرد و واسم (👌) اینو نشون داد ...لبخندی آرومی زدم و سرمو تکون دادم...
با شونش به شونه تهیونگ زد و نمیدونم بهش چی گفت که تهیونگم کار هلنا رو تکرار کرد....
آروم ممنون گفتم...
و به جونگکوک که روبرو من نشسته بود خیره شدم...
تا سرشو بالا آورد واسه لحظهی خیره هم شدیم...
اون چشمای مشکی واسم آشنا بود...اون موهای نرم رو پیشونیش پوست سفیدش که هیچ نقصی نداشت.
چشماشو ازم دزدید و دوباره سرشو پایین کرد...منم که به خود اومده بودم...
نگاهمو به سمت باباش بردم...و خیره شدم به خوردنش و واکنشش نسبت به صبحونه..
محتویات بشقاب و بیشتر از تصویر من خورده بود...
اما قیافه اش از طعم غذا خنثی بودم.
بازم خوب بود واکنشی بدی نسبت به غذا نداشت...
مگه نه این موقع صبح دیگه اعصاب دعوا و زبون بازی با اون و نداشتم.
مقداری کمی از صبحونه تو بشقابشو ول کرد و از رو صندلیش بلند شد.
دستمال که رو میز بود و برداشت و دوطرف دهنشو باهاش تمیز کرد و بعدی تموم کردن کارش...راه افتاد..
تا جلو من رسید..ايستاد و نگاهی از سر تا پام انداخت و با غرور کاملش گفت.
ب/کوک: خوب بود.
و بعدش دوباره به راهش ادامه داد.
انتظار همچون حرفی ازش نداشتم...تو شوک بودم..که جونگکوکم بلند شد و بدون نگاه و حرفی به سمت طبقه بالا راه افتاد.
هلنا دستی تکون داد و کمی با صدا بلند گفت.
هلنا: هی آلیس بیا بشین الان کسی نیس...صبحونه تو بخور.
از این همه مهربونش هرلحظه قلبم واسش ذوب میشد.
آلیس: نه من بعدا میخورم..
تهیونگ: بعدا؟؟خب چرا الان نمیخوری.
آلیس: ممکنه یکی بیاد.
هلنا: اخه کی میاد.
آلیس: شما تموم کنین و به فکر من نباشید من بعدا میخورم.
هلنا: هی باشه..
هلنا و تهیونگ زمانیکه غذاشون و تموم کردن از جاشون بلند شدن و راهشون و به سمت طبقه بالا گرفتن.
به سمت میز غذاخوری رفتم و شروع کردن به جمع کردن ظروف.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۱۴.۱k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.