فیک( سرنوشت ) پارت ۳۹
فیک( سرنوشت ) پارت ۳۹
آلیس ویو
بعدی یه حموم آب گرم حالم جا اومد..
بند پشت لباسم و بستم..
یه لباس کوتاه بود البته تا زانوهام،لباس خدمتکارای تو قصر.
بعدی تموم کردن کارم موهامو شونه زدم و با یه کش بلند بستمش...
یه نگاهی به خود انداختم و بعدی اینکه مطمئن شدمکارم تمومه از اتاق آروم بیرون شدم..
درو آهسته بستم و به سمت طبقه پایین راه افتادم.
پله هارو یکی یکی پایین رفتم...و بعد از گذشتن سالن بزرگی پذیرایی وارد راهرو که انتهاش به آشپزخونه بود رفتم...
به ساعت دیواری بزرگی که تو دیوار آشپزخونه بود نگاه کردم...ساعت ۴ صبح بود...و هیچکی تو قصر بجز منو نگهبانا بیدار نبود البته همنجوری فکر میکنم.
آستن لباسمو بالا زدم...و شروع کردم به کارم.
اول تموم وسایل که بهش نیاز داشتم و دم دستم گذاشتم و بعدش شروع کردم به پختن اون چیزی که بلد بودم.
یه صبحونه خیلی خوب.
تخم مرغ،سبزیجات ،گوشت،و.......
از مایا یاد گرفته بودم که چجوری آشپزی کنم...و الان مدیونشم...سرمو بالا گرفتم و چندباری پلک زدم تا مانع ریختن اشکم بشه.
دوباره کارمو شروع کردم.
تو این مدت کم فهمیده بودم که کی چجوری غذای با چه طعمی دوس داره.
واسه هرکدوم همنجوری که دوس داره صبحونه شو آماده کردم..
با دستم موهای جلو صورتمو پس زدم و به ساعت نگاه دوبارهِ انداختم..از ۶ گذشته بود که صدا پا از راهرو بیرون آشپزخونه به گوشم رسید.
وسایل که بهش نیاز نداشتم و از جلو دستم کنار زدم..و ظروف که کثيف شده بود و داخل سینک ظرف شویی گذاشتم...
و شروع کردم به شستن..
با صدا خدمتکار به پشتم برگشتم..
خدمتکار: خانم!!!
آلیس: اوه سلام ...خب من کارهارو تموم کردم با بقیه میز و بچین.
خدمتکار چند قدمی نزديکم اومد و دوباره گفت.
خدمتکار: اما خانم..شما عروس این قصرین شما نباید اصلا تو آشپزخونه باشید...الانم لطفا برید ما بقیه کارو تموم میکنیم
به ۳ تا خدمتکار دم در آشپزخونه نگاهی انداختم و دوباره گفتم.
آلیس: مگه دیشب حرف های ارباب بزرگ رو نشنیدن که بهم گفت باید مث بقیه کار کنم
خدمتکار: خب اما نمیشه
آلیس: یعنی از دستور ارباب سرپیچی میکنی؟
خدمتکار: نه نه خب ..باشه پس فقط واسه اینکه ارباب بزرگ گفته بیاین آشپزخونه..اما لطفا کاری انجام ندین.
آلیس: خب ولش کن...باید میزو بچینیم.
خدمتکار: باشه ما انجامش میدیم..
غلط املایی بود معذرت 💜
آلیس ویو
بعدی یه حموم آب گرم حالم جا اومد..
بند پشت لباسم و بستم..
یه لباس کوتاه بود البته تا زانوهام،لباس خدمتکارای تو قصر.
بعدی تموم کردن کارم موهامو شونه زدم و با یه کش بلند بستمش...
یه نگاهی به خود انداختم و بعدی اینکه مطمئن شدمکارم تمومه از اتاق آروم بیرون شدم..
درو آهسته بستم و به سمت طبقه پایین راه افتادم.
پله هارو یکی یکی پایین رفتم...و بعد از گذشتن سالن بزرگی پذیرایی وارد راهرو که انتهاش به آشپزخونه بود رفتم...
به ساعت دیواری بزرگی که تو دیوار آشپزخونه بود نگاه کردم...ساعت ۴ صبح بود...و هیچکی تو قصر بجز منو نگهبانا بیدار نبود البته همنجوری فکر میکنم.
آستن لباسمو بالا زدم...و شروع کردم به کارم.
اول تموم وسایل که بهش نیاز داشتم و دم دستم گذاشتم و بعدش شروع کردم به پختن اون چیزی که بلد بودم.
یه صبحونه خیلی خوب.
تخم مرغ،سبزیجات ،گوشت،و.......
از مایا یاد گرفته بودم که چجوری آشپزی کنم...و الان مدیونشم...سرمو بالا گرفتم و چندباری پلک زدم تا مانع ریختن اشکم بشه.
دوباره کارمو شروع کردم.
تو این مدت کم فهمیده بودم که کی چجوری غذای با چه طعمی دوس داره.
واسه هرکدوم همنجوری که دوس داره صبحونه شو آماده کردم..
با دستم موهای جلو صورتمو پس زدم و به ساعت نگاه دوبارهِ انداختم..از ۶ گذشته بود که صدا پا از راهرو بیرون آشپزخونه به گوشم رسید.
وسایل که بهش نیاز نداشتم و از جلو دستم کنار زدم..و ظروف که کثيف شده بود و داخل سینک ظرف شویی گذاشتم...
و شروع کردم به شستن..
با صدا خدمتکار به پشتم برگشتم..
خدمتکار: خانم!!!
آلیس: اوه سلام ...خب من کارهارو تموم کردم با بقیه میز و بچین.
خدمتکار چند قدمی نزديکم اومد و دوباره گفت.
خدمتکار: اما خانم..شما عروس این قصرین شما نباید اصلا تو آشپزخونه باشید...الانم لطفا برید ما بقیه کارو تموم میکنیم
به ۳ تا خدمتکار دم در آشپزخونه نگاهی انداختم و دوباره گفتم.
آلیس: مگه دیشب حرف های ارباب بزرگ رو نشنیدن که بهم گفت باید مث بقیه کار کنم
خدمتکار: خب اما نمیشه
آلیس: یعنی از دستور ارباب سرپیچی میکنی؟
خدمتکار: نه نه خب ..باشه پس فقط واسه اینکه ارباب بزرگ گفته بیاین آشپزخونه..اما لطفا کاری انجام ندین.
آلیس: خب ولش کن...باید میزو بچینیم.
خدمتکار: باشه ما انجامش میدیم..
غلط املایی بود معذرت 💜
۱۴.۰k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.