پارت ۶۳
پارت ۶۳
بعد بلند شدن با جای خالی کوک رو به رو شد و آخن ریزی کرد اون هیچ وقت بهش نمی گفت کجا میره توقعی هم ازش نداشت ولی نبودنش زیادی کلافش میکرد ...
بعد از دوش گرفتن سطحی سمت محوطه عمارت رفت تا کمی هوای آزاد رو استشمام کنه نفس عمیقی کشید و روی تاب گوشه حیاط نشست
نگاهی به رفتو اومدن بادیگاردا و خدمه ها کرد
هیچ نمی فهمید جونگ کوک به چه علت این همه بادیگارد و خدمت کار داره
مگه اون کی بود ؟
نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست و از صدای پرنده ها لذت برد
آه عمیقی کشید و پلک هاش رو از هم فاصله داد با دیدن عدهی زیادی از مرد های مشکی پوش مقابل در عمارت اخم هاش تو هم رفت و از روی تاب بلند شد سمت عمارت قدم برداشت و دید که اون مردهای سیاه پوش با راهنمایی جانگ ته به سمت اتاق ته سالن قدم بد داشتند ...
با همون اخمش سمت در قدم برداشت به خودش قول داده بود که فوضولی نکنه و کنجکاو نباشه ولی اونها زیادی مشکوک بودند ...
***
با همون ابهت همیشگیش پشت میز نشسته بود و به دو مرد سیاه پوش رو به روش خیره شد
_ محموله چیشد ؟
همونطور که با خودکار توی دستاش بازی میکرد به زبون آورد و به برگه های روی میز خیره شد
* قربان طبق درخواستتون محموله به کشور های خاورمیانه توسط کامیون باربری آواکادو منتقل شد
- خوبه ...نمی خوام این وسط کسی دست از پا خطا کنه
* خیالتون راحت باشه
با سکوت یکی از مرد های سیاه پوش ، اون یکی شخص سیاه پوش زبون باز کرد و
^ قربان رئیس مین خواستار عروسک جدیدشون هستند گفتند بهتون اطلاع بدیم که زودتر اون دختر رو براشون بفرستید
با تموم شدن جمله ی مرد رو به روش عصبی خودکار رو توی دستهاش چرخوند و در آخر با مهارت خاصی اون رو به طرف مرد سیاه پوش پرتاب کرد
با فرو رفتن خودکار در بازوی مرد رو به روش و دیدن خون قرمز رنگ لبخند عصبی ای روی لب هاش شکل گرفت تردید داشت ...
این اولین بار بود تو زندگیش تردید داشت
باید چیکار میکرد؟ چیکار می تونست بکنه ...
این یه قرار داد بود ... نمی تونست زیر قول و قرارش اونم با شخصی مثل مین بزنه .
مین کم کسی نبود ،اون یکی از موسس های سایت سرگرمی دارک وب بود ... و این یعنی بازی کردن با دم شیر
- بهش بگو به زمان احتیاج دارم ...
مرد که از درد صورتش جمع شده بود با درد مندی خودکار رو از بازوش بیرون کشید و سعی کرد حرفهایی که اربابش بهش گفته بود رو به مرد رو به روش انتقال بده
^ قربان ولی ...ولی ...
- ولی چی
...
^ ارباب مین گفتن فقط دو هفته وقت دارید
...
عصبی دستش رو به صورتش کشید و سمت پنجره ی قدی اتاقش قدم برداشت
_ گورتون رو گم کنید
...
مرد های سیاه پوش بدون حرف دیگه ای باترس تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند
این وسط هم کسی به دخترکی که سعی داشت حرف هاشون رو از پشت در بشنوه توجهی نکرد ...
جانگ کوک ترسیده بود ...
نمی دونست این احساسی که داشت ترس بود یا چیز دیگه ای ولی مطمئن بود که انجام اینکار تردید داره قرارشون همین بود سالها بود که همینکار رو میکرد
دخترای جوانی رو با ترفند هاش و هیپنوتراپی شیفتهی خودش می کرد و اونها رو به مین میفروخت ذهنش ناتوان شده بود ...نمی تونست فکر کنه ...
پایان پارت ۶۳
لایک کنید ♥️🙏
بعد بلند شدن با جای خالی کوک رو به رو شد و آخن ریزی کرد اون هیچ وقت بهش نمی گفت کجا میره توقعی هم ازش نداشت ولی نبودنش زیادی کلافش میکرد ...
بعد از دوش گرفتن سطحی سمت محوطه عمارت رفت تا کمی هوای آزاد رو استشمام کنه نفس عمیقی کشید و روی تاب گوشه حیاط نشست
نگاهی به رفتو اومدن بادیگاردا و خدمه ها کرد
هیچ نمی فهمید جونگ کوک به چه علت این همه بادیگارد و خدمت کار داره
مگه اون کی بود ؟
نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست و از صدای پرنده ها لذت برد
آه عمیقی کشید و پلک هاش رو از هم فاصله داد با دیدن عدهی زیادی از مرد های مشکی پوش مقابل در عمارت اخم هاش تو هم رفت و از روی تاب بلند شد سمت عمارت قدم برداشت و دید که اون مردهای سیاه پوش با راهنمایی جانگ ته به سمت اتاق ته سالن قدم بد داشتند ...
با همون اخمش سمت در قدم برداشت به خودش قول داده بود که فوضولی نکنه و کنجکاو نباشه ولی اونها زیادی مشکوک بودند ...
***
با همون ابهت همیشگیش پشت میز نشسته بود و به دو مرد سیاه پوش رو به روش خیره شد
_ محموله چیشد ؟
همونطور که با خودکار توی دستاش بازی میکرد به زبون آورد و به برگه های روی میز خیره شد
* قربان طبق درخواستتون محموله به کشور های خاورمیانه توسط کامیون باربری آواکادو منتقل شد
- خوبه ...نمی خوام این وسط کسی دست از پا خطا کنه
* خیالتون راحت باشه
با سکوت یکی از مرد های سیاه پوش ، اون یکی شخص سیاه پوش زبون باز کرد و
^ قربان رئیس مین خواستار عروسک جدیدشون هستند گفتند بهتون اطلاع بدیم که زودتر اون دختر رو براشون بفرستید
با تموم شدن جمله ی مرد رو به روش عصبی خودکار رو توی دستهاش چرخوند و در آخر با مهارت خاصی اون رو به طرف مرد سیاه پوش پرتاب کرد
با فرو رفتن خودکار در بازوی مرد رو به روش و دیدن خون قرمز رنگ لبخند عصبی ای روی لب هاش شکل گرفت تردید داشت ...
این اولین بار بود تو زندگیش تردید داشت
باید چیکار میکرد؟ چیکار می تونست بکنه ...
این یه قرار داد بود ... نمی تونست زیر قول و قرارش اونم با شخصی مثل مین بزنه .
مین کم کسی نبود ،اون یکی از موسس های سایت سرگرمی دارک وب بود ... و این یعنی بازی کردن با دم شیر
- بهش بگو به زمان احتیاج دارم ...
مرد که از درد صورتش جمع شده بود با درد مندی خودکار رو از بازوش بیرون کشید و سعی کرد حرفهایی که اربابش بهش گفته بود رو به مرد رو به روش انتقال بده
^ قربان ولی ...ولی ...
- ولی چی
...
^ ارباب مین گفتن فقط دو هفته وقت دارید
...
عصبی دستش رو به صورتش کشید و سمت پنجره ی قدی اتاقش قدم برداشت
_ گورتون رو گم کنید
...
مرد های سیاه پوش بدون حرف دیگه ای باترس تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند
این وسط هم کسی به دخترکی که سعی داشت حرف هاشون رو از پشت در بشنوه توجهی نکرد ...
جانگ کوک ترسیده بود ...
نمی دونست این احساسی که داشت ترس بود یا چیز دیگه ای ولی مطمئن بود که انجام اینکار تردید داره قرارشون همین بود سالها بود که همینکار رو میکرد
دخترای جوانی رو با ترفند هاش و هیپنوتراپی شیفتهی خودش می کرد و اونها رو به مین میفروخت ذهنش ناتوان شده بود ...نمی تونست فکر کنه ...
پایان پارت ۶۳
لایک کنید ♥️🙏
۱۱۰.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.