پارت ۶۴
پارت ۶۴
مگه از اول هم قرارش همین نبود ؟پس چرا حالا تردید داشت ؟
٪ ارباب
با صدای جانگ برگشت و بهش خیره شد
_ جانگ ذهنم درگیره ...
٪ ارباب لطفا به خودتون فشار نیارید ... این همون کاریه که خودتون شروع کردید .
- تردید دارم جانگ
٪ قربان من مطمئنم این مورد هم مثل پنجاه مورد قبلی تون بدون دردسر خاتمه پیدا میکنه ...لطفا نگران نباشید
- پنجاه مورد قبلی ام دلمو نلرزونده بودن ...
زیر لب با خودش زمزمه کرد و با انگشت شست و اشارش پشت پلک هاش رو مالید
٪ ارباب اگه کمکی ...
- برو بیرون جانگ میخوام تنها باشم ...
جانگ سری تکون داد و سعی کرد بیشتر از این تو کارهای اربابش دخالت نکنه جانگ کوک براش مثل پسر نداشتش بود
نگرانش بود ... یادی هم نگرانش بود ...
اربابش داشت تغییر میکرد
پسرش (جانگ کوک ) داشت به تازگی مهنی زندگی کردن رو میفهمید ..
باید کاری میکرد
باید قبل اینکه دوباره به پسرش آسیب برسه کمکش میکرد...
****
با خروج جانگ از اون اتاق با تعجب به در بسته شده خیره شد
جانگ راجب چی حرف میزد
اون پنچاه نفر کی بودند
این آدم های سیاه پوش کی بودن انگار این موضوع که هویت کوک رو فهمیده فقط تخیلات خودش بوده هنوز نمی دونست که چیکار داره میکنه کاش جانگ کوک باهاش حرف میزد
کاش اون رو محرم راز هاش میدونست
نه نه .. نباید فضولی میکرد نباید به این چیز ها اهمیت بده الان هدفش فرق کرده بود حالا تصمیم داشت به روح آسیب دیده ی کوک کمک کنه
با صدای باز شدن در سرش رو بلند کرد و با تیله های مشکی کوک چشم تو چشم شد
- ا/ت ، اینجا چیکار میکنی ؟
+ من .. داشتم رد میشدم ..
- چیزی شده
+ نه نه خوبم
- بنظر خوب نمیایی
به سمت کوک قدم برداشت و و بوسه کوتاهی به لب هاش زد و ازش فاصله گرفت
+ نگران نباش ... میرم دوش بگیرم
با قدم هاش رو تند کرد و به اتاق مشترکش بخانگ کوک رسید و همون جا پشت در نشست این احساس دلشوره چی بود
از کجا نشات میگرفت
سعی کرد به چیزی فکر نکنه نباید منفی بافی میکرد
****
کوک با عصبانیت تمام وسایل روی میز رو گوشه ای پرت میکرد و دستی به صورتش کشید جانگ که گوشه ای ایستاده بود و نظاره گر رفتار های اربابش بود نفس عمیقی کشید و سعی کرد اربابش رو آروم کنه
٪ ارباب
- حرف نزن جانگ حرف نزن اعصاب ندارم
٪ ارباب شما نباید خودتون رو عصبی کنید دچاره حمله میشید
- مهم نیست ... هیچی مهم نیست ..
٪ لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید
- چطوری هان تو بگو جانگ چطوری ؟ اون حرومزاده دوباره برام پیغام فرستاده که مورد جدیدش رو میخواد و من .. من ...
ادامه جمله اش رو خورد و مشتش رو روی میز فرود آورد
این احساسات احمقانه چی بود
مگه قرارش همین نبود ؟
قرار بود مورد بعدی رو برای اون مرتیکه رو به زودی براش بفرسته ولی دیگه چرا نمی دونست اینکار رو کنه
برای اولین بار پشیمون شده بود .. شاید هم ترسیده بود خوب میدونست هر موردی رو که به اون ساختمون میفرسته زنده برگشتنش به ارزو ها میپیونده ... و نمیتونست روی ا/ت همچین ریسکی کنه ...
احساساتش تازه شکل گرفتش چی ؟
حتی نمیدونست احساساتش به ا/ت هوسه یا دوست داشتن یا حتی عادت !
پایان پارت ۶۴
لایک کنید لطفا ♥️🙏
مگه از اول هم قرارش همین نبود ؟پس چرا حالا تردید داشت ؟
٪ ارباب
با صدای جانگ برگشت و بهش خیره شد
_ جانگ ذهنم درگیره ...
٪ ارباب لطفا به خودتون فشار نیارید ... این همون کاریه که خودتون شروع کردید .
- تردید دارم جانگ
٪ قربان من مطمئنم این مورد هم مثل پنجاه مورد قبلی تون بدون دردسر خاتمه پیدا میکنه ...لطفا نگران نباشید
- پنجاه مورد قبلی ام دلمو نلرزونده بودن ...
زیر لب با خودش زمزمه کرد و با انگشت شست و اشارش پشت پلک هاش رو مالید
٪ ارباب اگه کمکی ...
- برو بیرون جانگ میخوام تنها باشم ...
جانگ سری تکون داد و سعی کرد بیشتر از این تو کارهای اربابش دخالت نکنه جانگ کوک براش مثل پسر نداشتش بود
نگرانش بود ... یادی هم نگرانش بود ...
اربابش داشت تغییر میکرد
پسرش (جانگ کوک ) داشت به تازگی مهنی زندگی کردن رو میفهمید ..
باید کاری میکرد
باید قبل اینکه دوباره به پسرش آسیب برسه کمکش میکرد...
****
با خروج جانگ از اون اتاق با تعجب به در بسته شده خیره شد
جانگ راجب چی حرف میزد
اون پنچاه نفر کی بودند
این آدم های سیاه پوش کی بودن انگار این موضوع که هویت کوک رو فهمیده فقط تخیلات خودش بوده هنوز نمی دونست که چیکار داره میکنه کاش جانگ کوک باهاش حرف میزد
کاش اون رو محرم راز هاش میدونست
نه نه .. نباید فضولی میکرد نباید به این چیز ها اهمیت بده الان هدفش فرق کرده بود حالا تصمیم داشت به روح آسیب دیده ی کوک کمک کنه
با صدای باز شدن در سرش رو بلند کرد و با تیله های مشکی کوک چشم تو چشم شد
- ا/ت ، اینجا چیکار میکنی ؟
+ من .. داشتم رد میشدم ..
- چیزی شده
+ نه نه خوبم
- بنظر خوب نمیایی
به سمت کوک قدم برداشت و و بوسه کوتاهی به لب هاش زد و ازش فاصله گرفت
+ نگران نباش ... میرم دوش بگیرم
با قدم هاش رو تند کرد و به اتاق مشترکش بخانگ کوک رسید و همون جا پشت در نشست این احساس دلشوره چی بود
از کجا نشات میگرفت
سعی کرد به چیزی فکر نکنه نباید منفی بافی میکرد
****
کوک با عصبانیت تمام وسایل روی میز رو گوشه ای پرت میکرد و دستی به صورتش کشید جانگ که گوشه ای ایستاده بود و نظاره گر رفتار های اربابش بود نفس عمیقی کشید و سعی کرد اربابش رو آروم کنه
٪ ارباب
- حرف نزن جانگ حرف نزن اعصاب ندارم
٪ ارباب شما نباید خودتون رو عصبی کنید دچاره حمله میشید
- مهم نیست ... هیچی مهم نیست ..
٪ لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید
- چطوری هان تو بگو جانگ چطوری ؟ اون حرومزاده دوباره برام پیغام فرستاده که مورد جدیدش رو میخواد و من .. من ...
ادامه جمله اش رو خورد و مشتش رو روی میز فرود آورد
این احساسات احمقانه چی بود
مگه قرارش همین نبود ؟
قرار بود مورد بعدی رو برای اون مرتیکه رو به زودی براش بفرسته ولی دیگه چرا نمی دونست اینکار رو کنه
برای اولین بار پشیمون شده بود .. شاید هم ترسیده بود خوب میدونست هر موردی رو که به اون ساختمون میفرسته زنده برگشتنش به ارزو ها میپیونده ... و نمیتونست روی ا/ت همچین ریسکی کنه ...
احساساتش تازه شکل گرفتش چی ؟
حتی نمیدونست احساساتش به ا/ت هوسه یا دوست داشتن یا حتی عادت !
پایان پارت ۶۴
لایک کنید لطفا ♥️🙏
۱۰۲.۹k
۱۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.