پارت ۶۱
پارت ۶۱
به آرومی پلک هاشو رو از هم فاصله داد و به اطراف نگاه تو اتاق کوک بود لبخند کم رنگی روی لباش شکل گرفت این یعنی کوک بهش اعتماد کرده بود که در نبودش تو اتاقش بود از رو تخت بلند شد یه سری بگه رومیز بود ولی توجهی بهش نکرد کنجکاو نبود الان فقط کوک براش مهم بود به آرومی سمت در قدم برداشت و همزمان با فشاردادن دستگیره در از طرف دیگه باز شد و قامت کوک در چهار چوبدر نمایان شد
- جایی میرفتی ؟
+ میرفتم اتاقم
آبرویی بالا انداختو وارد اتاق شد
- از این به بعداینجا میخوابی به خدموکارا گفتم وسایلت رو بیارن اینجا
با تعجب به کوک نگاه کردم
+ ولی تو ..
- نمی خوای اینجا باشی ؟
+ چرا... چرا میخوام ولی آخه تو مجبور نیستی اینکارو انجام بدی میدونم دوست نداری کسی به حریم شخصیت ....
با جلو اومدن کوک و ایستادن در یکسانتی صورتش حرفش رو قطع کردو مستقیم به چشماش خیره شد - زیادی حرف میزنی دکتر کوچولو .. برو وسایلت رو بیار جلو چشم خودم باشی خیالم راحت تره ...
سری به معنای باشهتکون داد و فورا به ت اتاق خودش رفت با رسیدن بهاتاق خودش درو بست و پشت در نشست و سرش رو با دستاش قاب کرد ...
خوشحال بود رفت وسایلشو جمع کرد ...
شب شده بود و حالا تو اتاق کوک بود
اون چند ساعتی میشد که پشت میز نشسته بود و مشغول برگه ها دستش بود هیچ ایده ای نداشت
هدفش رهایی جانگ کوک از اون حس مزخرفش بود هدفش زندگی بخشیدن به زندگی کوک بود
از رو تخت بلند شد و با صورت آشفته سمت کوک قدم برداشت
جانگ کوک با دیدن سایه ی شخصی روی برگه سرش رو بالا گرفت و نگاهی به صورت آویزون ا/ت کرد چقدر این دختر بچه بود چقدر دلش میخواست لپ هاش رو بین دستهاش بگیره و فشار بده
از افکار خودش متعجب شد و لبخندی محوی کنار لب هاش شکل گرفت
- چی شده ؟
با سوال کوک اخم ریزی کرد و و پشت میز سمت کوک قدم برداشت کمی برگه هارو کنار زد و با فاصله کمی از کوک روی میز نشست حالا پاهاش آویزون بود و هم از بالا دید به کوک داشت
کوک سری تکون داد و صندلیش رو جلوکشید و مچ دست هاشو رو دو طرف باسن ا/ت گذاشت
- نگفتی؟
+ حوصلم سر رفته
- نمیبینی من سرم شلوغه ؟
+ بخاطر همین سرم شلوغه
- ولی من کار دارم بچه نمیبینی ؟
+ همیشه کار داری
-چیزی گفتی
+ نه میرم بخوابم
با تخسی تمام گفت و خواست از رو میز پایین بره که کوک زود تر بلند شد و پاهای کوچیکش رو از هم فاصله داد کوک بین پاهاش ایستاد و به صورت شکه زدش خیره شد حالا ا/ت از کوک کوتاه تر دیده میشد کوک لبخندی از تفاوت قدی شون زد و با دست راست چونش رو گرفت
- یکی اینجا بچه شده
توجهی به حرفش نکرد و با دست هاش کمی به سینش فشار داد تا بتونه تا این نزدیکی نجات پیدا کنه و تخت پناه ببره ولی نه کوک قصد هیچگونه دوری ای نداشت ...
- به من نگاه کن گربه چموش
با حرف کوک سرش رو بالا گرفت و متقابلا بهش خیره شد
+ مگه نگفتی کار داری بزار برم تا به کارت برسی
کوک لبخند کمرنگی از تخس بازی های ا/ت زد که سعی کرد فورا اون رو از لب هاش پاک کنه
- وقتی تخس میشی بیشتر برای به دام انداختنت حریص میشم ...
پایان پارت ۶۱
لایک کنید لطفا ♥️🙏
به آرومی پلک هاشو رو از هم فاصله داد و به اطراف نگاه تو اتاق کوک بود لبخند کم رنگی روی لباش شکل گرفت این یعنی کوک بهش اعتماد کرده بود که در نبودش تو اتاقش بود از رو تخت بلند شد یه سری بگه رومیز بود ولی توجهی بهش نکرد کنجکاو نبود الان فقط کوک براش مهم بود به آرومی سمت در قدم برداشت و همزمان با فشاردادن دستگیره در از طرف دیگه باز شد و قامت کوک در چهار چوبدر نمایان شد
- جایی میرفتی ؟
+ میرفتم اتاقم
آبرویی بالا انداختو وارد اتاق شد
- از این به بعداینجا میخوابی به خدموکارا گفتم وسایلت رو بیارن اینجا
با تعجب به کوک نگاه کردم
+ ولی تو ..
- نمی خوای اینجا باشی ؟
+ چرا... چرا میخوام ولی آخه تو مجبور نیستی اینکارو انجام بدی میدونم دوست نداری کسی به حریم شخصیت ....
با جلو اومدن کوک و ایستادن در یکسانتی صورتش حرفش رو قطع کردو مستقیم به چشماش خیره شد - زیادی حرف میزنی دکتر کوچولو .. برو وسایلت رو بیار جلو چشم خودم باشی خیالم راحت تره ...
سری به معنای باشهتکون داد و فورا به ت اتاق خودش رفت با رسیدن بهاتاق خودش درو بست و پشت در نشست و سرش رو با دستاش قاب کرد ...
خوشحال بود رفت وسایلشو جمع کرد ...
شب شده بود و حالا تو اتاق کوک بود
اون چند ساعتی میشد که پشت میز نشسته بود و مشغول برگه ها دستش بود هیچ ایده ای نداشت
هدفش رهایی جانگ کوک از اون حس مزخرفش بود هدفش زندگی بخشیدن به زندگی کوک بود
از رو تخت بلند شد و با صورت آشفته سمت کوک قدم برداشت
جانگ کوک با دیدن سایه ی شخصی روی برگه سرش رو بالا گرفت و نگاهی به صورت آویزون ا/ت کرد چقدر این دختر بچه بود چقدر دلش میخواست لپ هاش رو بین دستهاش بگیره و فشار بده
از افکار خودش متعجب شد و لبخندی محوی کنار لب هاش شکل گرفت
- چی شده ؟
با سوال کوک اخم ریزی کرد و و پشت میز سمت کوک قدم برداشت کمی برگه هارو کنار زد و با فاصله کمی از کوک روی میز نشست حالا پاهاش آویزون بود و هم از بالا دید به کوک داشت
کوک سری تکون داد و صندلیش رو جلوکشید و مچ دست هاشو رو دو طرف باسن ا/ت گذاشت
- نگفتی؟
+ حوصلم سر رفته
- نمیبینی من سرم شلوغه ؟
+ بخاطر همین سرم شلوغه
- ولی من کار دارم بچه نمیبینی ؟
+ همیشه کار داری
-چیزی گفتی
+ نه میرم بخوابم
با تخسی تمام گفت و خواست از رو میز پایین بره که کوک زود تر بلند شد و پاهای کوچیکش رو از هم فاصله داد کوک بین پاهاش ایستاد و به صورت شکه زدش خیره شد حالا ا/ت از کوک کوتاه تر دیده میشد کوک لبخندی از تفاوت قدی شون زد و با دست راست چونش رو گرفت
- یکی اینجا بچه شده
توجهی به حرفش نکرد و با دست هاش کمی به سینش فشار داد تا بتونه تا این نزدیکی نجات پیدا کنه و تخت پناه ببره ولی نه کوک قصد هیچگونه دوری ای نداشت ...
- به من نگاه کن گربه چموش
با حرف کوک سرش رو بالا گرفت و متقابلا بهش خیره شد
+ مگه نگفتی کار داری بزار برم تا به کارت برسی
کوک لبخند کمرنگی از تخس بازی های ا/ت زد که سعی کرد فورا اون رو از لب هاش پاک کنه
- وقتی تخس میشی بیشتر برای به دام انداختنت حریص میشم ...
پایان پارت ۶۱
لایک کنید لطفا ♥️🙏
۱۰۸.۶k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.