.
.
فکر کن نه بازوهای قوی داری نه خوب بلدی شمشیر بزنی اما اسیر شدی و باید با گلادیاتورها بجنگی.
زره تنت می کنن و شمشیر به دستت میدن، وقتی وارد میدون جنگ میشی از گلادیاتوری که باید باهاش مبارزه کنی می ترسی، اما واسه زنده موندن تلاش می کنی و با تموم توانت شمشیر میزنی ولی در اخر شکست می خوری.
وقتی شمشیرت می افته امپراطور یا می تونه دستش رو بیاره بالا تا بهت یه فرصت دیگه بده یا می تونه شست دستش رو بگیره پایین تا کارت رو تموم کنن. امپراطور تصمیم میگیره دستش رو بالا بگیره و اجازه بده یه روز دیگه هم بجنگی.
تو هم شمشیرت رو برمی داری و خوشحال از این که زنده موندی میری تا فردا مثل یه گلادیاتور واقعی مبارزه کنی.
روز بعد فرا میرسه و این بار تو علاوه بر گلادیاتوری که باهاش می جنگی از امپراطور هم میترسی، می دونی که این بار چیزی واسه از دست دادن نداری. شمشیرت رو محکم تر توی دستت می گیری و با دل و جرات بیشتری می جنگی.
اما باز هم شکست می خوری و منتظر میشی تا دیگه بکشنت ولی این بار مردم دستشون رو میارن بالا و وساطت می کنن تا زنده بمونی. امپراطور هم به خاطر مردم دوباره می بخشدت و اجازه می ده باز هم بجنگی.
فرصت زنده بودن شاید واسه بار دوم هم خوشایند باشه اما ترس از شکست دوباره باعث میشه دیگه شمشیر توی دست هات بلرزه.
روز سوم علاوه بر گلادیاتوری که باهاش می جنگی و امپراطور، از تماشاگرا هم می ترسی... باز هم می جنگی، می جنگی، هر چی توان داری توی دست هات میذاری ولی دوباره شکست می خوری!
حالا بگو اون لحظه چه حسی داری؟
می خوای باز هم زنده بمونی؟ می خوای باز هم بجنگی؟
یا می خوای امپراطور این بار شست لعنتیش رو پایین بگیره؟
#روزبه_معین #سفرنامه_رم
فکر کن نه بازوهای قوی داری نه خوب بلدی شمشیر بزنی اما اسیر شدی و باید با گلادیاتورها بجنگی.
زره تنت می کنن و شمشیر به دستت میدن، وقتی وارد میدون جنگ میشی از گلادیاتوری که باید باهاش مبارزه کنی می ترسی، اما واسه زنده موندن تلاش می کنی و با تموم توانت شمشیر میزنی ولی در اخر شکست می خوری.
وقتی شمشیرت می افته امپراطور یا می تونه دستش رو بیاره بالا تا بهت یه فرصت دیگه بده یا می تونه شست دستش رو بگیره پایین تا کارت رو تموم کنن. امپراطور تصمیم میگیره دستش رو بالا بگیره و اجازه بده یه روز دیگه هم بجنگی.
تو هم شمشیرت رو برمی داری و خوشحال از این که زنده موندی میری تا فردا مثل یه گلادیاتور واقعی مبارزه کنی.
روز بعد فرا میرسه و این بار تو علاوه بر گلادیاتوری که باهاش می جنگی از امپراطور هم میترسی، می دونی که این بار چیزی واسه از دست دادن نداری. شمشیرت رو محکم تر توی دستت می گیری و با دل و جرات بیشتری می جنگی.
اما باز هم شکست می خوری و منتظر میشی تا دیگه بکشنت ولی این بار مردم دستشون رو میارن بالا و وساطت می کنن تا زنده بمونی. امپراطور هم به خاطر مردم دوباره می بخشدت و اجازه می ده باز هم بجنگی.
فرصت زنده بودن شاید واسه بار دوم هم خوشایند باشه اما ترس از شکست دوباره باعث میشه دیگه شمشیر توی دست هات بلرزه.
روز سوم علاوه بر گلادیاتوری که باهاش می جنگی و امپراطور، از تماشاگرا هم می ترسی... باز هم می جنگی، می جنگی، هر چی توان داری توی دست هات میذاری ولی دوباره شکست می خوری!
حالا بگو اون لحظه چه حسی داری؟
می خوای باز هم زنده بمونی؟ می خوای باز هم بجنگی؟
یا می خوای امپراطور این بار شست لعنتیش رو پایین بگیره؟
#روزبه_معین #سفرنامه_رم
۶.۴k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.