تابستونا هر ازگاهی ،
تابستونا هر ازگاهی ،
من و خواهرم میرفتیم خونه مادربزرگم ...
ما توی شهر بودیم و اونا توی روستا ...
اون سال تابستون برای اولین بار بود که اوناهم اومده بودن ...
از نظر من خیلی آدم خفنی بود ،
چون اونا تهران زندگی میکردن ...
اونقدر خفن که وقتی اولین بار باهم رفتیم دم بقالی
و برامون شیرین عسل خرید
به خفن بودنش ایمان آوردم،
هنوزم شیرین عسل به خوشمزگی اون نخوردم.
بین همه بچه ها به من توجه خاصی داشت،
اینو فهمیده بودم ولی برام مهم نبود
تا اون شبی که عروسکی که توی ماشین مامانش بود
و همه ما دخترا براش میمُردیم آورد برای من.
خونشون دِه بالا بود ...
توی اون تاریکی شب اون همه راه اومده بود
تا اونو به من بده.
یادمه توی اتاق بودم که خالم صدام زد دم در کارت دارن،
تا حالا نشده بود صدای در بیاد و با من کار داشته باشن،
ولی اونشب راستی راستی با من کار داشتن.
رفتم دم در، عروسکو گذاشت توی بغلم و توی تاریکی فرار کرد.
یادمه زیر لباس عروسک هم یه ۵۰۰ تومنی گذاشته بود.
وقتی اومدم توی حیاط با تعجب فقط نگاه میکردم. نگاه ها و خنده های خالم و خواهرم اذیتم میکرد.
فرداش ما دعوت بودیم خونشون و من خیلی حالم بد بود.
همش فکر میکردم اتفاق ناخوشایندی افتاده،
فقط دلم میخواست زودتر برمیگشتم خونهی خودمون.
همون روز عصر توی خونشون
وقتی داشتم میدوییدم سمت خالم
تا راضیش کنم زودتر ازونجا بریم،
سرم خورد به سقف ورودیشون که کوتاه بود وشکست.
حالا من اینجام، توی همون خونه ای که اولین بار یه عشق کودکانه ولی پاک تجربه کردم، مراسم هفت مادربزرگمه. این روزا دارم سخت برای کنکور میخونم تا بتونم از شهرمون برم، برم تهران. همونجایی که همیشه فکر میکردم آدمایی که ازش میان خیلی خفنن. امروز دیدمش بعد از ۹سال ولی دیگه اونقدر خفن نبود برام. این ۹سال فقط جای شکستگی روی پیشونیم بود که منو یادش مینداخت. کاش ندیده بودمش و همون تصویری که لحظه آخر قبل شکستن سرم توی ذهنم داشتم باقی می موند..
#مهرنوش_کریم_پور
من و خواهرم میرفتیم خونه مادربزرگم ...
ما توی شهر بودیم و اونا توی روستا ...
اون سال تابستون برای اولین بار بود که اوناهم اومده بودن ...
از نظر من خیلی آدم خفنی بود ،
چون اونا تهران زندگی میکردن ...
اونقدر خفن که وقتی اولین بار باهم رفتیم دم بقالی
و برامون شیرین عسل خرید
به خفن بودنش ایمان آوردم،
هنوزم شیرین عسل به خوشمزگی اون نخوردم.
بین همه بچه ها به من توجه خاصی داشت،
اینو فهمیده بودم ولی برام مهم نبود
تا اون شبی که عروسکی که توی ماشین مامانش بود
و همه ما دخترا براش میمُردیم آورد برای من.
خونشون دِه بالا بود ...
توی اون تاریکی شب اون همه راه اومده بود
تا اونو به من بده.
یادمه توی اتاق بودم که خالم صدام زد دم در کارت دارن،
تا حالا نشده بود صدای در بیاد و با من کار داشته باشن،
ولی اونشب راستی راستی با من کار داشتن.
رفتم دم در، عروسکو گذاشت توی بغلم و توی تاریکی فرار کرد.
یادمه زیر لباس عروسک هم یه ۵۰۰ تومنی گذاشته بود.
وقتی اومدم توی حیاط با تعجب فقط نگاه میکردم. نگاه ها و خنده های خالم و خواهرم اذیتم میکرد.
فرداش ما دعوت بودیم خونشون و من خیلی حالم بد بود.
همش فکر میکردم اتفاق ناخوشایندی افتاده،
فقط دلم میخواست زودتر برمیگشتم خونهی خودمون.
همون روز عصر توی خونشون
وقتی داشتم میدوییدم سمت خالم
تا راضیش کنم زودتر ازونجا بریم،
سرم خورد به سقف ورودیشون که کوتاه بود وشکست.
حالا من اینجام، توی همون خونه ای که اولین بار یه عشق کودکانه ولی پاک تجربه کردم، مراسم هفت مادربزرگمه. این روزا دارم سخت برای کنکور میخونم تا بتونم از شهرمون برم، برم تهران. همونجایی که همیشه فکر میکردم آدمایی که ازش میان خیلی خفنن. امروز دیدمش بعد از ۹سال ولی دیگه اونقدر خفن نبود برام. این ۹سال فقط جای شکستگی روی پیشونیم بود که منو یادش مینداخت. کاش ندیده بودمش و همون تصویری که لحظه آخر قبل شکستن سرم توی ذهنم داشتم باقی می موند..
#مهرنوش_کریم_پور
۴.۵k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.