"سه پارتی"
"سه پارتی"
وقتی باردار بودی و....🌼🌵پارت اول:////
بورام{با برخورد نور به صورتم چشمام رو باز کردم... نگاهم رو به به صورت یونگی دادم دستش رو دور شکم برآمده ام حلقه کرده بود و سرش رو شونم بود... لبخندی زدم و بوسه ای رو موهای ابریشمی زدم که چشماشو باز کرد.
یونگی{چشمام رو که باز کردم صورت کیوت بورام رو که بخاطر بارداریش تپل شده بود رو دیدم... لبخندی زدم و آروم تو بغلم فشردمش...صبحت بخیر کیوتم.
بورام{قوسی به کمرم دادم و متقابل بغلش کردم... صبح توهم بخیر.
یونگی{چاگیا بلند شو بریم صبحونه بخوریم دو ساعت دیگه باید راه بیوفتم... اینو که گفتم لبخندش محو شد و چشماش بارونی... برای تور ماهانمون باید میرفتیم بوسان و بورام چون ماه های وسط بارداریش بود حساس تر شده بود و ویارش من بودم... آروم کشیدمش تو بغلم و موهاش رو ناز کردم... بغض نکن دیگه عزیزم گفتم زود برمیگردم.
بورام{نمیخواستم حالا که داره میره ناراحت بره... لبخندی زدم و گفتم...باشه ولی قول دادی هااا... آروم از روی تخت بلند شدم و بعد از تعویض لباس و کارای شخصیم رفتم بیرون... با احتیاط از پله ها پایین رفتم و رو صندلی کنار یونگی نشستم و صبحونه خوردیم.
*دو ساعت و نیم بعد*
یونگی{ده دقیقه ای می شد که سوار هواپیما شده بودیم... دلم شور می زد و نگران بورام بودم میدونستم الان که نیستم غذا کم میخوره و کم میخوابه... به اجوما سپرده بودم حواسش بهش باشه... از نگرانی داشتم پوسته دستم رو میکنم که دست جیهوپ رو دستم نشست.
جیهوپ{یااا یونگیا دستت رو زخم کردی چرا اینقدر نگرانی؟
یونگی{نگران بورامم میترسم اتفاقی برای خودش و بچم بیوفته... خودت میدونی که چقدر وابستمه.
جیهوپ{نگران نباش اتفاقی براشون نمی افته*لبخند
*عمارت یونگی*
~~~~~~~~~~~~~~~~
یکم حمایت شه پارت بعدی رو میذارم:)))
وقتی باردار بودی و....🌼🌵پارت اول:////
بورام{با برخورد نور به صورتم چشمام رو باز کردم... نگاهم رو به به صورت یونگی دادم دستش رو دور شکم برآمده ام حلقه کرده بود و سرش رو شونم بود... لبخندی زدم و بوسه ای رو موهای ابریشمی زدم که چشماشو باز کرد.
یونگی{چشمام رو که باز کردم صورت کیوت بورام رو که بخاطر بارداریش تپل شده بود رو دیدم... لبخندی زدم و آروم تو بغلم فشردمش...صبحت بخیر کیوتم.
بورام{قوسی به کمرم دادم و متقابل بغلش کردم... صبح توهم بخیر.
یونگی{چاگیا بلند شو بریم صبحونه بخوریم دو ساعت دیگه باید راه بیوفتم... اینو که گفتم لبخندش محو شد و چشماش بارونی... برای تور ماهانمون باید میرفتیم بوسان و بورام چون ماه های وسط بارداریش بود حساس تر شده بود و ویارش من بودم... آروم کشیدمش تو بغلم و موهاش رو ناز کردم... بغض نکن دیگه عزیزم گفتم زود برمیگردم.
بورام{نمیخواستم حالا که داره میره ناراحت بره... لبخندی زدم و گفتم...باشه ولی قول دادی هااا... آروم از روی تخت بلند شدم و بعد از تعویض لباس و کارای شخصیم رفتم بیرون... با احتیاط از پله ها پایین رفتم و رو صندلی کنار یونگی نشستم و صبحونه خوردیم.
*دو ساعت و نیم بعد*
یونگی{ده دقیقه ای می شد که سوار هواپیما شده بودیم... دلم شور می زد و نگران بورام بودم میدونستم الان که نیستم غذا کم میخوره و کم میخوابه... به اجوما سپرده بودم حواسش بهش باشه... از نگرانی داشتم پوسته دستم رو میکنم که دست جیهوپ رو دستم نشست.
جیهوپ{یااا یونگیا دستت رو زخم کردی چرا اینقدر نگرانی؟
یونگی{نگران بورامم میترسم اتفاقی برای خودش و بچم بیوفته... خودت میدونی که چقدر وابستمه.
جیهوپ{نگران نباش اتفاقی براشون نمی افته*لبخند
*عمارت یونگی*
~~~~~~~~~~~~~~~~
یکم حمایت شه پارت بعدی رو میذارم:)))
۳۴.۸k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.