وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿پارت ششم://///
وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿پارت ششم://///
که دیدم دارن نگام میکنن... اممم چیزی شده؟
جیهوپ{خیلی کیوتی... میدونی؟
لونا{حیح مرسی... لبخند کیوتی زدم و دوباره مشغول بازی با اون سگه شدم.
تهیونگ{جیمینا... دیدی چی شد... بچمو ازم گرفت*گریه الکلی
جیمین{خجالت بکش خیر سرت جاسوس این باندی...اینو که گفتم چشم غره ای برام رفت و روشو کرد اونور... دیگه تا رسیدن به پایگاه چیزی نگفتیم...پایگاه جایی بود که کسی به جز من و بچه ها ازش خبر نداشت... کسانی که بهم خیانت یا جاسوسی می کردن رو به اونجا می بردم.
لونا{تقریبا 40 دقیقه ای می شد تو راه بودیم... هنوز داشتم با اون سگه بازی می کردم که ون متوقف شد... دربازی شد و ارباب و بقیه رفتن بیرون جای باحالی بود...ولی وقتی رفتم داخل از شدت شک و ترس نزدیک بود پس بیوفتم... دختر اونروزی با چند نفر دیگه رو به ستون بسته بودن و صورتشون خونی بود... بغض کرده بودم می خواستم برگردم و برم که کوک محکم بازو ها رو گرفت.
کوک{از همین حالا باید بهش عادت کنی... این مسیری که خودت انتخاب کردی... راه برگشتی نداری.
جیمین{شاید برای گفتن حقیقت هنوز زود بود... نمیدونم چی تو ذهنش از من ساخته ولی مطمئنم پشیمون میشه... لونا رو به بچه ها سپرده بودم و رفتم نقشه هارو چک کنم که جیهوپ سراسیمه اومد تو اتاق... جیهوپ چی شده؟
جیهوپ:لو... لونا... جیمین لونا حالش بد شده... مجرم ها رو که دید حالش بد شد و بیهوش شد.
جیمین{با ترس از سر جام بلند و رفتم بیرون بدون توجه به بقیه برآید استایل بغلش کردم و رفتم تو ماشین.
*عمارت جیمین*
جیمین{دکتر گفت بهش شک وارد شده و بخاطر همین بیهوشه...نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود ولی اینو میدونم که دلم نمیخواد آسیب ببینه... با تکون خودن دستش تو دستم از جام بلند شدم و به طرفش رفتم...لوناشی حالت خوبه؟... سرگیجه نداری؟
لونا{با سردرد بدی چشمام رو باز کردم و اطرافم رو نگاهی انداختم... با دیدن ارباب همه چیز یادم اومد...ارباب اونا کی بودن؟...چرا صورتشون خونی بود*صدای گرفته و بغض
جیمین{دیگه تصمیم گرفتم همه چیز رو بهش بگم... لونا حرفایی که الان بهت میزنم مهمه...بهم قول بده به کسی چیزی نگی این یه رازه...سرشو تکون داد و منتظر نگام کرد... خب راستش........
~~~~~~~~~~~~~~~~
شرایط برای آپ پارت بعد:
20لایک.
5کامنت.
که دیدم دارن نگام میکنن... اممم چیزی شده؟
جیهوپ{خیلی کیوتی... میدونی؟
لونا{حیح مرسی... لبخند کیوتی زدم و دوباره مشغول بازی با اون سگه شدم.
تهیونگ{جیمینا... دیدی چی شد... بچمو ازم گرفت*گریه الکلی
جیمین{خجالت بکش خیر سرت جاسوس این باندی...اینو که گفتم چشم غره ای برام رفت و روشو کرد اونور... دیگه تا رسیدن به پایگاه چیزی نگفتیم...پایگاه جایی بود که کسی به جز من و بچه ها ازش خبر نداشت... کسانی که بهم خیانت یا جاسوسی می کردن رو به اونجا می بردم.
لونا{تقریبا 40 دقیقه ای می شد تو راه بودیم... هنوز داشتم با اون سگه بازی می کردم که ون متوقف شد... دربازی شد و ارباب و بقیه رفتن بیرون جای باحالی بود...ولی وقتی رفتم داخل از شدت شک و ترس نزدیک بود پس بیوفتم... دختر اونروزی با چند نفر دیگه رو به ستون بسته بودن و صورتشون خونی بود... بغض کرده بودم می خواستم برگردم و برم که کوک محکم بازو ها رو گرفت.
کوک{از همین حالا باید بهش عادت کنی... این مسیری که خودت انتخاب کردی... راه برگشتی نداری.
جیمین{شاید برای گفتن حقیقت هنوز زود بود... نمیدونم چی تو ذهنش از من ساخته ولی مطمئنم پشیمون میشه... لونا رو به بچه ها سپرده بودم و رفتم نقشه هارو چک کنم که جیهوپ سراسیمه اومد تو اتاق... جیهوپ چی شده؟
جیهوپ:لو... لونا... جیمین لونا حالش بد شده... مجرم ها رو که دید حالش بد شد و بیهوش شد.
جیمین{با ترس از سر جام بلند و رفتم بیرون بدون توجه به بقیه برآید استایل بغلش کردم و رفتم تو ماشین.
*عمارت جیمین*
جیمین{دکتر گفت بهش شک وارد شده و بخاطر همین بیهوشه...نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود ولی اینو میدونم که دلم نمیخواد آسیب ببینه... با تکون خودن دستش تو دستم از جام بلند شدم و به طرفش رفتم...لوناشی حالت خوبه؟... سرگیجه نداری؟
لونا{با سردرد بدی چشمام رو باز کردم و اطرافم رو نگاهی انداختم... با دیدن ارباب همه چیز یادم اومد...ارباب اونا کی بودن؟...چرا صورتشون خونی بود*صدای گرفته و بغض
جیمین{دیگه تصمیم گرفتم همه چیز رو بهش بگم... لونا حرفایی که الان بهت میزنم مهمه...بهم قول بده به کسی چیزی نگی این یه رازه...سرشو تکون داد و منتظر نگام کرد... خب راستش........
~~~~~~~~~~~~~~~~
شرایط برای آپ پارت بعد:
20لایک.
5کامنت.
۳۲.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.