"سه پارتی"
"سه پارتی"
وقتی باردار بودی و....🌼🌵پارت دوم:////
بورام{چند ساعتی از رفتن یونگی می گذشت... مثل بچه ای که مامانش ترکش کرده گوشه خونه کز کرده بودم... و لب پایینم و داده بودم بیرون دلم براش تنگ شده بود...خیره شده بودم به زمین که تو بغل کسی گم شدم... سرمو که بلند کردم با صورت خندون مینهو مواجه شدم...لبخند محوی زدم و پریدم تو بغلش... داداشی دلم برات تنگ شده بود.
مینهو{دستام رو دورش حلقه کردم و پیشونیش رو بوسیدم... منم دلم برات تنگ شده بود آبجی کوچولوم... خنده ای کرد که چال گونش نمایان شد نتونستم خودمو کنترل کنم و از گونه تپلش یه گاز آروم گرفتم... سرمو که بلند کردم با صورت بغض کرده اش مواجه شدم... عااا کوچولوی من بغض نکن دیگه... داداشی رو ببخش باشه؟... سری تکون داد و سرشو گذاشت رو سینم و چشماشو بست.
*شب ساعت 9:12*
بورام{تو بغل مینهو خوابیده بودم و فیلم میدیدیم... یونگی چند بار بهم زنگ زده بود و باهام حرف زد... سرمو سمت مینهو چرخوندم و گفتم... داداشی میشه امشب اینجا بمونی؟
مینهو{لبخندی زدم و سرشو ناز کردم... البته که میشه فقط فردا باید برم شرکت و آبجی کوچولوم رو برای چند ساعت تنها بذارم.
بورام{حلقه دستام رو دورش محکم تر کردم و چیزی نگفتم... با سنگین شدن چشمام پلک هام رو بستم.
*صبح ساعت 10:24*
مینهو{صبح که رفتم شرکت یک ساعت بعدش اجوما زنگ زد و گفت بورام بیدار شده و داره گریه میکنه... بورام تنها دارایی بود و دلم نمی خواست آسیب ببینه مخصوصا الان که باردار هم بود... با بالا ترین ترین سرعت به سمت خونه اومدم ولی هرکاری که میکنم آروم نمیشه...بورام میخوای زنگ بزنم یونگی؟
بورام{گریه ام هیچ جوره بند نمی اومد... دماغمو بالا کشیدم و سرمو تکون دادم... مینهو شماره یونگی رو گرفت که به سه تا بوق نرسید جواب داد.......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شرط نمیذارم ولی حمایت کنید:))))
وقتی باردار بودی و....🌼🌵پارت دوم:////
بورام{چند ساعتی از رفتن یونگی می گذشت... مثل بچه ای که مامانش ترکش کرده گوشه خونه کز کرده بودم... و لب پایینم و داده بودم بیرون دلم براش تنگ شده بود...خیره شده بودم به زمین که تو بغل کسی گم شدم... سرمو که بلند کردم با صورت خندون مینهو مواجه شدم...لبخند محوی زدم و پریدم تو بغلش... داداشی دلم برات تنگ شده بود.
مینهو{دستام رو دورش حلقه کردم و پیشونیش رو بوسیدم... منم دلم برات تنگ شده بود آبجی کوچولوم... خنده ای کرد که چال گونش نمایان شد نتونستم خودمو کنترل کنم و از گونه تپلش یه گاز آروم گرفتم... سرمو که بلند کردم با صورت بغض کرده اش مواجه شدم... عااا کوچولوی من بغض نکن دیگه... داداشی رو ببخش باشه؟... سری تکون داد و سرشو گذاشت رو سینم و چشماشو بست.
*شب ساعت 9:12*
بورام{تو بغل مینهو خوابیده بودم و فیلم میدیدیم... یونگی چند بار بهم زنگ زده بود و باهام حرف زد... سرمو سمت مینهو چرخوندم و گفتم... داداشی میشه امشب اینجا بمونی؟
مینهو{لبخندی زدم و سرشو ناز کردم... البته که میشه فقط فردا باید برم شرکت و آبجی کوچولوم رو برای چند ساعت تنها بذارم.
بورام{حلقه دستام رو دورش محکم تر کردم و چیزی نگفتم... با سنگین شدن چشمام پلک هام رو بستم.
*صبح ساعت 10:24*
مینهو{صبح که رفتم شرکت یک ساعت بعدش اجوما زنگ زد و گفت بورام بیدار شده و داره گریه میکنه... بورام تنها دارایی بود و دلم نمی خواست آسیب ببینه مخصوصا الان که باردار هم بود... با بالا ترین ترین سرعت به سمت خونه اومدم ولی هرکاری که میکنم آروم نمیشه...بورام میخوای زنگ بزنم یونگی؟
بورام{گریه ام هیچ جوره بند نمی اومد... دماغمو بالا کشیدم و سرمو تکون دادم... مینهو شماره یونگی رو گرفت که به سه تا بوق نرسید جواب داد.......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شرط نمیذارم ولی حمایت کنید:))))
۲۸.۵k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.