part (2) 🫂🖇🍂
part (2) 🫂🖇🍂
ا.ت:نشسته بودم ی دفه گوشیم پیام اومد از طرف پیشی:
امشب میام
نمیدونم چرا وقتی ین پیامو خوندم گریم بند اومد
...
خاله: ا.ت بیا ی چیزی بخور از ظهر چیزی نخوردی ضعف میکنی
ا.ت:باشه خاله اومدم
ا.ت اومد نشست سر میز
خاله:چرا امروز گریه میکردی؟؟
ا.ت:نمیدونم دست خودم نیست هی میخوام گریه کنم
خاله:فک کنم بخاطر بارداریه از اینکه یونگی پیشت نیست ناراحته کوچولوی توی شکمت
ا.ت:*خنده*
خاله:خوب خوردی بلند شو برو بخواب
ا.ت:باشه .. ممنون خاله خیلی بهت زحمت دادم امروزم به اندازه کافی اذیتت کردم
خاله:دخترم این حرفو نزن تو مثل دختر خودم میمونی
ا.ت:*خنده*ممنون.. من دیگه برم بخوابم
خاله:باشه دخترم برو
ا.ت:/
اوندم تو اتاقمون رو تخت لم دادم
اخیشششششششش چقد راحته بگیرم بخوابم که پیشی خودم قراره بیاد
یونگی ویو:/
قرار بود برم خونه نمیتونستم اینجا بمونم ا.ت هی بیقراری میکرد مث بچه ها
بعد انجام کارا هنوز بعضی هاش مونده بود سپردمش به هوانگ خودم رفتم فرودگاه که بیام
پرش زمانی به خونه:/
رسیدم خونه هنوز ساعت ۴ بود خیلی خسته بودم رفتم تو اتاق ا.ت
رو دیدم مث پیشی های ملوس خوابیده
لباسمو عوض کردو پیشش دراز کشیدم :
از خدا ممنونم که ی همچین فرشته ی نازنینی رو سر راه گذاشت *زمزمه*
بعد این حرفش سرشو گذاشت خوابید
صبح:/
ا.ت:/
بیدار شدم دیدن یونگی نیست ناراحت شدم گفته بود شب میاد دوباره زدم زیر گریه
با موهای یه هم ریخته و لباس خواب خرسیم رفتم پایین گفتم برم پیش خاله شاید دلداریم بده:
خالههههه*با گریه زیاد* خالهه کجاییی؟؟
یونگی:ا.ت؟؟چرا داری گریه میکنی؟؟
ا.ت:..با دیدن یونگی کپ کردم مونده بودم همینجوری داشتم نگاش میکردم که گریم شدید شد..م..من فک ک..کردم نیومدی . فک کردم به قولت عمل نکردی*همرو با گریه*
یونگی:*خنده*
ا.ت:چرا میخندی ؟؟من با خیلیم جدیم
یونگی:خودتو تو ایینه نگاه کردی؟؟
ا.ت:نمیخوامممممممممم*گریه شدید تر*
یونگی:باشه بابا من اشتباه کردم حالا گریه نکن عروسکم باشه؟؟
ا.ت:دیگه از پیشم نرو اصلا سر کار نرو
یونگی:اگه من نرم سرکار کی خرج خونه رو بده ؟؟کی شرکت و اداره کنه؟؟
ا.ت:نشسته بودم ی دفه گوشیم پیام اومد از طرف پیشی:
امشب میام
نمیدونم چرا وقتی ین پیامو خوندم گریم بند اومد
...
خاله: ا.ت بیا ی چیزی بخور از ظهر چیزی نخوردی ضعف میکنی
ا.ت:باشه خاله اومدم
ا.ت اومد نشست سر میز
خاله:چرا امروز گریه میکردی؟؟
ا.ت:نمیدونم دست خودم نیست هی میخوام گریه کنم
خاله:فک کنم بخاطر بارداریه از اینکه یونگی پیشت نیست ناراحته کوچولوی توی شکمت
ا.ت:*خنده*
خاله:خوب خوردی بلند شو برو بخواب
ا.ت:باشه .. ممنون خاله خیلی بهت زحمت دادم امروزم به اندازه کافی اذیتت کردم
خاله:دخترم این حرفو نزن تو مثل دختر خودم میمونی
ا.ت:*خنده*ممنون.. من دیگه برم بخوابم
خاله:باشه دخترم برو
ا.ت:/
اوندم تو اتاقمون رو تخت لم دادم
اخیشششششششش چقد راحته بگیرم بخوابم که پیشی خودم قراره بیاد
یونگی ویو:/
قرار بود برم خونه نمیتونستم اینجا بمونم ا.ت هی بیقراری میکرد مث بچه ها
بعد انجام کارا هنوز بعضی هاش مونده بود سپردمش به هوانگ خودم رفتم فرودگاه که بیام
پرش زمانی به خونه:/
رسیدم خونه هنوز ساعت ۴ بود خیلی خسته بودم رفتم تو اتاق ا.ت
رو دیدم مث پیشی های ملوس خوابیده
لباسمو عوض کردو پیشش دراز کشیدم :
از خدا ممنونم که ی همچین فرشته ی نازنینی رو سر راه گذاشت *زمزمه*
بعد این حرفش سرشو گذاشت خوابید
صبح:/
ا.ت:/
بیدار شدم دیدن یونگی نیست ناراحت شدم گفته بود شب میاد دوباره زدم زیر گریه
با موهای یه هم ریخته و لباس خواب خرسیم رفتم پایین گفتم برم پیش خاله شاید دلداریم بده:
خالههههه*با گریه زیاد* خالهه کجاییی؟؟
یونگی:ا.ت؟؟چرا داری گریه میکنی؟؟
ا.ت:..با دیدن یونگی کپ کردم مونده بودم همینجوری داشتم نگاش میکردم که گریم شدید شد..م..من فک ک..کردم نیومدی . فک کردم به قولت عمل نکردی*همرو با گریه*
یونگی:*خنده*
ا.ت:چرا میخندی ؟؟من با خیلیم جدیم
یونگی:خودتو تو ایینه نگاه کردی؟؟
ا.ت:نمیخوامممممممممم*گریه شدید تر*
یونگی:باشه بابا من اشتباه کردم حالا گریه نکن عروسکم باشه؟؟
ا.ت:دیگه از پیشم نرو اصلا سر کار نرو
یونگی:اگه من نرم سرکار کی خرج خونه رو بده ؟؟کی شرکت و اداره کنه؟؟
۶۴.۶k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.