part41
#part41
#رها
ترانه- وای رها باید میبودی و میدیدی چطوری خودشو به آب و آتیش میزد و نگران بود.
ناخوداگاه لبخندی رو لبم نقش بست، بیجون گفتم :
رها- الان کجاست؟
ترانه درحالی که یکی از کمپوتهای داخل یخچال رو برمیداشت لب زد :
ترانه- نمیدونم والا شکیب یه چیزی بهش گفت بهم ریخت گذاشت رفت.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
رها- اوکی، تران؟
درحالی که یه تیکه از کمپوت آناناس رو میخورد با دهن پر گفت :
ترانه- بنال.
زل زدم به سقف و گفتم :
رها- بنظرت این کارای طاها عادیه؟
برگشتم و نگاهش کردم، نفس عمیقی کشید و قوطی کمپوت رو گذاشت رو میز کنار تخت و نشست رو صندلی و گفت :
ترانه- ببین من تو این چند سالی که طاها رو میشناسم ندیدم برای یه نفر که براش عزیز نیست انقدر عصبی، کلافه و مضطرب باشه، نمیخوام الکی امید بدم ولی فکر میکنم طاها از تو خوشش میاد.
نیشم که درحال باز شدن بود رو بستم و گفتم :
رها- از کجا میدونی؟ شاید فقط بخاطر حس انسان دوستانه، یا مثلا بخاطر اینکه کارمند شرکت...
پرسید بین حرفم و گفت :
ترانه- ببین قبلا یه اتفاق مشابه همین اتفاقی که برای تو افتاد داخل شرکت اتفاق افتاده، دقیقن یک ماه قبل از ورود تو به شرکت، طاها حتی به اون طرف توجه نکرد و به شکیب گفت تا بیمارستان بیاد و خودش رفت سراغ بقیه کاراش و اینم اضافه کنم طاها برای کسی براش عزیز نباشه هیچ وقت انقدر حالش گرفته و عصبی نمیشه.
لبمو گزیدم و سعی کردم نیشم باز نشه که موفق نشدم و نیشم تا نا کجا آباد باز شد، ترانه با ناراحتی لب زد :
ترانه- بنظرم تو تونستی تو هنین مدت کوتاه دل طاها رو با وجود اینکه آیدا رو کنارش داره بدست بیاری!
لبخندم محو شد، دوست نداشتم ترانه رو ناراحت ببینم، تو این مدت کمی که باهم اشنا شده بودیم شده بود یکی از بهترین دوستام، با اینکه رقیب عشقیم بود ولی دوست نداشتم ناراحت ببینمش.
دستشو گرفتم تو دستم و لب زدم :
رها- ترانه ناراحت نباش، من واقعا نمیتونم ناراحتی تورو ببینم.
درحالی که سعی میکرد بغضش رو مخفی کنه گفت :
ترانه- بیخیال رها، من و تو هردومون از اول که این بازی رو شروع کردیم میدونستیم آخرش یکیمون ضربه میبینه درسته من سالهاست عاشق طاهام ولی همه چی دست تقدیر، شاید طاها تو تقدیر من نیست...
اشکشو پاک کرد و با خنده گفت :
ترانا- وای رها باید میبودی وقتی آیدا رو پس زد و سرش داد زد قیافه دختره عجوزه دیدن داشت اون لحظه.
لبخند بیجونی رو لبام شکل گرفت، یهو از جاش بلند شد و رفت سمت یخچال داخل اتاق و درحالی که سرشو کرده بود داخل یخچال گفت :
ترانه- دخترجون این کمپوتهارو برای من نیاوردن برای تو اوردن بخوری جون بگیری توام که نشستی اونجا و نه چیزی میخوری نه میگی که بهت چیزی بدم کوفت کنی...
سرشو از داخل یخچال خارج کرد و درحالی که در یخچال رو میبست ادامه داد :
ترانه- بیا بیا اینو بخور یکم جون بگیر تا شامت رو بیارن.
قوطی کمپوت رو به همراه قاشق ازش گرفتم و درحالی که دونه دونه گیلاسای داخل کمپوت رو میخوردم گفتم :
رها- میگم ترانه، من کی از اینجا مرخص میشم؟ گچ دست و پام و کی باز میکنن؟
ترانه- خب اونجور که دکترت گفت فعلا یه هفته در خدمت پرستاران و دکتران عزیز بیمارستان هستی و گچ دست و پات و نمیدونم باید از دکترت بپرسی.
سری به نشونه تفهیم تکون دادم و دوباره مشغول خوردن شدم.
#عشق_پر_دردسر
#رها
ترانه- وای رها باید میبودی و میدیدی چطوری خودشو به آب و آتیش میزد و نگران بود.
ناخوداگاه لبخندی رو لبم نقش بست، بیجون گفتم :
رها- الان کجاست؟
ترانه درحالی که یکی از کمپوتهای داخل یخچال رو برمیداشت لب زد :
ترانه- نمیدونم والا شکیب یه چیزی بهش گفت بهم ریخت گذاشت رفت.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
رها- اوکی، تران؟
درحالی که یه تیکه از کمپوت آناناس رو میخورد با دهن پر گفت :
ترانه- بنال.
زل زدم به سقف و گفتم :
رها- بنظرت این کارای طاها عادیه؟
برگشتم و نگاهش کردم، نفس عمیقی کشید و قوطی کمپوت رو گذاشت رو میز کنار تخت و نشست رو صندلی و گفت :
ترانه- ببین من تو این چند سالی که طاها رو میشناسم ندیدم برای یه نفر که براش عزیز نیست انقدر عصبی، کلافه و مضطرب باشه، نمیخوام الکی امید بدم ولی فکر میکنم طاها از تو خوشش میاد.
نیشم که درحال باز شدن بود رو بستم و گفتم :
رها- از کجا میدونی؟ شاید فقط بخاطر حس انسان دوستانه، یا مثلا بخاطر اینکه کارمند شرکت...
پرسید بین حرفم و گفت :
ترانه- ببین قبلا یه اتفاق مشابه همین اتفاقی که برای تو افتاد داخل شرکت اتفاق افتاده، دقیقن یک ماه قبل از ورود تو به شرکت، طاها حتی به اون طرف توجه نکرد و به شکیب گفت تا بیمارستان بیاد و خودش رفت سراغ بقیه کاراش و اینم اضافه کنم طاها برای کسی براش عزیز نباشه هیچ وقت انقدر حالش گرفته و عصبی نمیشه.
لبمو گزیدم و سعی کردم نیشم باز نشه که موفق نشدم و نیشم تا نا کجا آباد باز شد، ترانه با ناراحتی لب زد :
ترانه- بنظرم تو تونستی تو هنین مدت کوتاه دل طاها رو با وجود اینکه آیدا رو کنارش داره بدست بیاری!
لبخندم محو شد، دوست نداشتم ترانه رو ناراحت ببینم، تو این مدت کمی که باهم اشنا شده بودیم شده بود یکی از بهترین دوستام، با اینکه رقیب عشقیم بود ولی دوست نداشتم ناراحت ببینمش.
دستشو گرفتم تو دستم و لب زدم :
رها- ترانه ناراحت نباش، من واقعا نمیتونم ناراحتی تورو ببینم.
درحالی که سعی میکرد بغضش رو مخفی کنه گفت :
ترانه- بیخیال رها، من و تو هردومون از اول که این بازی رو شروع کردیم میدونستیم آخرش یکیمون ضربه میبینه درسته من سالهاست عاشق طاهام ولی همه چی دست تقدیر، شاید طاها تو تقدیر من نیست...
اشکشو پاک کرد و با خنده گفت :
ترانا- وای رها باید میبودی وقتی آیدا رو پس زد و سرش داد زد قیافه دختره عجوزه دیدن داشت اون لحظه.
لبخند بیجونی رو لبام شکل گرفت، یهو از جاش بلند شد و رفت سمت یخچال داخل اتاق و درحالی که سرشو کرده بود داخل یخچال گفت :
ترانه- دخترجون این کمپوتهارو برای من نیاوردن برای تو اوردن بخوری جون بگیری توام که نشستی اونجا و نه چیزی میخوری نه میگی که بهت چیزی بدم کوفت کنی...
سرشو از داخل یخچال خارج کرد و درحالی که در یخچال رو میبست ادامه داد :
ترانه- بیا بیا اینو بخور یکم جون بگیر تا شامت رو بیارن.
قوطی کمپوت رو به همراه قاشق ازش گرفتم و درحالی که دونه دونه گیلاسای داخل کمپوت رو میخوردم گفتم :
رها- میگم ترانه، من کی از اینجا مرخص میشم؟ گچ دست و پام و کی باز میکنن؟
ترانه- خب اونجور که دکترت گفت فعلا یه هفته در خدمت پرستاران و دکتران عزیز بیمارستان هستی و گچ دست و پات و نمیدونم باید از دکترت بپرسی.
سری به نشونه تفهیم تکون دادم و دوباره مشغول خوردن شدم.
#عشق_پر_دردسر
۱۳.۹k
۳۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.