part

#part42
#طاها
عروسکی که برای ستایش خریده بودم رو برداشتم و در ماشین رو بستم و بعداز قفل کردن ماشین وارد پرورشگاه شدم.
خانوم محمدی با دیدنم به سمتم اومد و با لبخند سلامی داد.
طاها- سلام، ستایش داخل اتاقشه؟
محمدی- بله آقا طاها داخل اتاقشه.
سری تکون دادم و خواستم برم که گفت :
محمدی- آقا طاها می‌شه بعداز ملاقات با ستایش به اتاق من بیاید کارتون دارم.
سری به نشونه باشه تکون دادم و راه افتادم سمت اتاق ستایش، تقه‌ای به در زدم و وارد شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم :
طاها- خانوم کوچولو کجایی؟
ستایش که رو تختش نشسته بود و از پنجره داخل اتاقش به بیرون زل زده بود با دیدنم ذوق کرد و دویید سمتم و با ذوق گفت :
ستایش- عمو اومدی بلاخره؟
بغلش کردم و گفتم :
طاها- بله که اومدم تازه ببین برات چی خریدم...
عروسک رو گرفتم سمتش و ادامه دادم :
طاها- همون عروسک خوشگلی که خواسته بودی.
با ذوق گرفت دستش و گفت :
ستایش- وای عمو مرسی!
لبخندی به ذوقش زدم و نشستم رو تختش و گذاشتمش رو تخت و گفتم :
طاها- خب بگو ببینم تو این مدت چیکارا کردی شیطون بلا؟
با ذوق شروع کرد به تعریف کردن :
ستایش- وای عمو یه دوست جدید برام اومده اسمش پریاست همسن خودمه، میای بریم باهاش آشنات کنم؟
از جام بلند شدم و گفتم :
طاها- بریم باهاش آشنام کن.
با ذوق از جاش پرید و دستم و گرفت و باهم از اتاق خارج شدیم، با ذوق و غرور خاصی به بقیه بچه‌ها که به ما دوتا نگاه می‌کردن نگاه می‌کرد از این حالتش خنده‌ام گرفته بود، جلوی در یکی از اتاقا ایستاد و گفت :
ستایش- اینجاست عمو.
در زد و بعد خودش وارد شد و منم پشت سرش وارد شدم.
•••
با تعجب گفتم :
طاها- چی سرطان؟!
محمدی- بله متاسفانه ستایش سرطان داره و متاسفانه پرورشگاه به اون مقداری که باید بودجه نداره تا بتونه پول شیمی درمانی ستایش رو پرداخت کنه، با چندتا از خیریه‌ها تماس گرفتم ولی متاسفانه اونا گفتن فقط تا یه حدی می‌تونن به ما کمک ک...
پرسیدم بین حرفش و گفتم :
طاها- تمام هزینه‌های درمان ستایش با من.
محمدی- از این موضوع مطمئنید؟
طاها- ستایش برای من خیلی با ارزش و قطعا از این کارم مطمئنم.
محمدی- بسیار خوب پس من با دکترشون صحبت می‌کنم و با شما خبر می‌دم.
طاها- اگر می‌شه می‌خوام ستایش پیش دکتری که من‌ می‌خوام درمان بشه.
محمدی- هر طور مایلید.
لبخندی زدم و از جام بلند شدم و گفتم :
طاها- ممنون که اطلاع دادین از این به بعد بیشتر به ستایش سر می‌زنم، فعلا.
محمدی- حتما تشریف بیارید ستایش هروقت شمارو می‌بینه خوشحال می‌شه، خدانگهدار.
سری تکون دادم و از اتاقش خارج شدم، ستایش فقط شیش سالش بود خدایا خودت کمک کن.
سریع از پرورشگاه خارج شدم و به سمت شرکت راه افتادم.
#رها
فریال بی‌حوصله گفت :
فریال- هفته دیگه عیده، چیکار کنیم؟
ترانه درحالی که سرش تو گوشیش بود گفت :
ترانه- طاها برای عید برنامه چیده!
کنجکاو پرسیدم :
رها- چه برنامه‌ای؟!
ترانه گوشیش رو گذاشت کنار و گفت :
ترانه- سه روز بعداز سال تحویل قراره بریم کیش.
با ذوق گفتم :
رها- وای شوخی می‌کنی ترانه؟! کیا می‌ان؟
ترانه خمیازه‌ای کشید و گفت :
ترانه- منو تو و فریال و نازی و نیاز با شکیب و مبین و خودشو یکی دوتا دیگه از بچه های شرکت که رفیقای طاها هستن.
با یادآوری چیزی گفتم :
رها- آیدا چی پس؟
ترانه خنثی بهم خیره شد و گفت :
ترانه- اون دختره سلیطه هر جا طاها باشه هست.
کلافه پوفی کشیدم و تکیه دادم به صندلی و گفتم :
رها- کاش می‌شد یه چیزی بشه نیاد.
ترانه اوهومی زمزمه کرد و چیزی نگفت.
با یادآوری چیزی که به ذهنم رسید ناخوداگاه نیشم باز شد و گفتم :
رها- ولی شاید بتونیم کاری بکنیم که نیاد، هوم؟
فریال نفسشو فوت کرد بیرون و گفت :
فریال- باز چی تو اون مغزت می‌گذره خدا می‌دونه...
درحالی که از جاش پامی‌شد ادامه داد :
فریال- من برم به کارام برسم.
لیوان آبم رو برداشتم و یه نفس خوردم و گفتم :
رها- باشه برو.
به محض رفتن فریال ترانه خودشو کشید جلو و گفت :
ترانه- چی تو فکرته؟
نیشخندی زدم و به اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی این اطراف نیست شروع کردم به گفتن نقشه‌ام.
#عشق_پر_دردسر
دیدگاه ها (۰)

#part43#رهاترانه با حرص لب زد :ترانه- یکی نیست بگه آخه نکبت ...

#part44#طاهادرحالی که در ماشین رو باز می‌کردم گفتم :طاها- هر...

#part41#رهاترانه- وای رها باید می‌بودی و می‌دیدی چطوری خودشو...

#part40#طاهاکلافه و مضطرب پشت در اتاق عمل راه می‌رفتم، نزدیک...

مان بغلی من پارت ۷۱دیانا: سری تکون دادم و با ذوق اولین شکلات...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

رمان بغلی من پارت های ۸۹و۹۰و۹۱دیانا: دیگه از بیدار موندن ها ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط