part⁷⁹
part⁷⁹
با ترس از خواب بیدار شدم؛ نفس نفس زنان به اطراف نگاه کردم ساعت روی دیوار ⁹:⁰⁵pm رو نشون میداد؛ یعنی خواب بود؟ با عجله از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم؛ همونطور که به سمت پله حرکت میکردم لورا رو دیدم که همراه با سینی قرص داره به سمتم حرکت میکنه
لورا: خانم؟ چیزی شده؟
+تو..تو...جونگ کوک کجاست؟
لورا: آقا زنگ زدن گفتن دیر میان خونه
+یعنی الان خونه نیست؟
لورا: نه!* با کمی تعجب
اتمام ویو ات
نفسی راحت از روی آسودگی خیال کشید؛ با اینکه درگیر بودن و رابطه شون شکر آب بود ولی بازم حسادت ارزش و غیرت چیزی بود که وجود هر دوشون رو فرا گرفته بود
.....
<<سخنم را به عالمیان برسان ای حقیر، عشق جرات ، جسارت و شجاعت میخواد>>
⁵ minutes later
به بوسه ی کوتاه و نرم بروی پیشونی پسرک اکتفا کرد، پتو رو تا نصفه روش کشید و سپس از اتاق خارج شد بعد از طی کردن مسیر وارد آشپزخونه شد ؛ از توی یخچال پارچ نوشیدنی مختص به خودش رو برداشت و بعد از ریختنش در داخل ماگی اونو سرکشید ؛مزه اش کمی تغییر کرده بود انگار ماهیتش عوض شده بود اما جدی نگرفت! بعد از اینکه ماگ روی میز قرار داد از آشپزخونه خارج شد و....
³⁰ minutes later
با سرگردانی اسم خدمتکار ها رو صدا میزد اما کسی جواب نمیداد سردرد و سرگیجه های عجیبی به سراغش اومده بودن هر ثانیه نفس کشیدن براش سخت تر و هوشیاریش کمتر میشد . سنگینی چشم هاش رو تسخیر کرده بود و وابستگی پلک هاش به هم دیگه هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ؛ ناگهان صدای دو چیز اونو هوشیار کرد صدای گریه دنی و قدم های شخصی مجهول
با تمام توانی که داشت بلند شد؛ لنگ لنگان به سمت پله حرکت کرد. با قرار دادن پاش بروی پله اول ضربه ای محکم به سرش خورد و خاموشی مطلق
....
¹:⁰⁶am
صدای چرخیدن کلید درون قفل در سکوت عمارت رو شکست. همه جا تاریک بود اولین قدم هاش رو صرف حرکت به سمت کنترل برق کرد؛ با زدن دکمه ای نور های مخفی فعال شدن و عمارت به حالت نیمه تاریک دراومد؛ به رد پاهایی که روی زمین ایجاد شده بود نگاه کرد؛ ترس وجودش رو فرا گرفت ترس از چیزی که هر شب کابوسش شده بود . کلت کمری اش رو در اورد و در دست گرفت و به سمت جلو حرکت کرد ؛ ناگهان با جسم بی جون و توان ات مواجه شد که روی زمین های سرد خزیده بود!
شرایط
follow:⁴⁴²
comments:⁵⁵
با ترس از خواب بیدار شدم؛ نفس نفس زنان به اطراف نگاه کردم ساعت روی دیوار ⁹:⁰⁵pm رو نشون میداد؛ یعنی خواب بود؟ با عجله از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم؛ همونطور که به سمت پله حرکت میکردم لورا رو دیدم که همراه با سینی قرص داره به سمتم حرکت میکنه
لورا: خانم؟ چیزی شده؟
+تو..تو...جونگ کوک کجاست؟
لورا: آقا زنگ زدن گفتن دیر میان خونه
+یعنی الان خونه نیست؟
لورا: نه!* با کمی تعجب
اتمام ویو ات
نفسی راحت از روی آسودگی خیال کشید؛ با اینکه درگیر بودن و رابطه شون شکر آب بود ولی بازم حسادت ارزش و غیرت چیزی بود که وجود هر دوشون رو فرا گرفته بود
.....
<<سخنم را به عالمیان برسان ای حقیر، عشق جرات ، جسارت و شجاعت میخواد>>
⁵ minutes later
به بوسه ی کوتاه و نرم بروی پیشونی پسرک اکتفا کرد، پتو رو تا نصفه روش کشید و سپس از اتاق خارج شد بعد از طی کردن مسیر وارد آشپزخونه شد ؛ از توی یخچال پارچ نوشیدنی مختص به خودش رو برداشت و بعد از ریختنش در داخل ماگی اونو سرکشید ؛مزه اش کمی تغییر کرده بود انگار ماهیتش عوض شده بود اما جدی نگرفت! بعد از اینکه ماگ روی میز قرار داد از آشپزخونه خارج شد و....
³⁰ minutes later
با سرگردانی اسم خدمتکار ها رو صدا میزد اما کسی جواب نمیداد سردرد و سرگیجه های عجیبی به سراغش اومده بودن هر ثانیه نفس کشیدن براش سخت تر و هوشیاریش کمتر میشد . سنگینی چشم هاش رو تسخیر کرده بود و وابستگی پلک هاش به هم دیگه هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ؛ ناگهان صدای دو چیز اونو هوشیار کرد صدای گریه دنی و قدم های شخصی مجهول
با تمام توانی که داشت بلند شد؛ لنگ لنگان به سمت پله حرکت کرد. با قرار دادن پاش بروی پله اول ضربه ای محکم به سرش خورد و خاموشی مطلق
....
¹:⁰⁶am
صدای چرخیدن کلید درون قفل در سکوت عمارت رو شکست. همه جا تاریک بود اولین قدم هاش رو صرف حرکت به سمت کنترل برق کرد؛ با زدن دکمه ای نور های مخفی فعال شدن و عمارت به حالت نیمه تاریک دراومد؛ به رد پاهایی که روی زمین ایجاد شده بود نگاه کرد؛ ترس وجودش رو فرا گرفت ترس از چیزی که هر شب کابوسش شده بود . کلت کمری اش رو در اورد و در دست گرفت و به سمت جلو حرکت کرد ؛ ناگهان با جسم بی جون و توان ات مواجه شد که روی زمین های سرد خزیده بود!
شرایط
follow:⁴⁴²
comments:⁵⁵
۳۲.۰k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.