part⁸¹
part⁸¹
روی خاک تازه دراز کشیده بود و اسمش رو صدا میزد ؛ پسری که هنوز یک سالش نشده بود پسری که تن سالم داشت و در رفاه بود تنها به خاطر یک چیز محکوم به مرگ شد ....سیاست
مارگارت با تمام توانش ات رو از روی خاک ها بلند کرد و کشان کشان از محل دورش کرد اما مادر نمیتونست از فرزندش دل بکنه؛ انرژی براش باقی نمونده بود امید دیگه براش معنی نداشت و زندگی فقط یک جوک بود ؛ دست از دست مارگارت جدا کرد و روی زمین افتاد
روزنامه نگار ها و خبرنگاران همه در حال عکس گرفتن از دخترک رنج دیده بودن؛ جئون که تموم مدت نظاره گر بود به سمت ات قدم برداشت و بلندش کرد؛اما برخلاف تصورات ، جئون داغی سیلی روی گونه اش حس کرد ؛ جلوی عموم جلوی خانواده اش و صد ها میلیون آدم از همسرش سیلی خورد
+به چه حقی به من دست میزنی* با داد و پرخاشگری
+تو اینجا چه غلطی میکنی*( کلا با پرخاشگری و داد صحبت میکنه)
_ ات بفهم داری چیکار میکنی* آروم و با صدای گرفته
+میفهمم خیلی خوب هم ميفهمم
+ پسرم به خاطر تو عوضی مرده
+تو قاتلی تو یک روانی پریشی
+برای چی اینجایی؟ نباید تو مراسم کسی باشی که جونشو گرفتی
جئون تمام مدت سکوت کرده بود و تنها به حال پریشون و آشفته ات خیره بود حق داشت ولی درد کشیدن و ناراحتی هم حدی داره ؛ به بادیگاردهایی که اطراف پراکنده بودن اشاره کرد و تا ات رو ببرن خونه
مارگارت:مگه بهت نگفتم نزدیکش نشو کوک* با نگرانی و خیلی اروم (در حد زمزمه)
مارگارت: اون الان در بدترین حالت ممکنه
_ اون بچه ی منم بوده منم حالم بده* با صدای گرفته که بغضی پنهان داشت
مارگارت: اما تو مادر نیستی ، تو هیچ وقت نمیتونی محبتی که مادر به فرزند میکنه رو ایجاد کنی چون تو مردی
مارگارت: من میرم با ات...مواظبشم
جک: منم باهاتون میام
پسر و مادر نگاهشون رو به سمت جک که تازه حضورش حس شده بود. دادن
...
عشق آدم رو مجنون میکند و نفرت عاقل
⁴ hours later_ ویو ات_ عمارت
به قدری گریه کرده بودم که چشمام باهام تا نمیکرد و میسوخت؛ کاملا بی حس و بی حال شده بودم به تراس که درش باز بود نگاه کردم ؛
+جک برام آب میاری؟ * با صدایی که از ته چاه میومد
جک که کنارم نشسته بود و در حال فشار دادن دستم بود متوقف شد، با سرعت از سر جاش بلند شد و سری تکون داد
جک:باشه
پس از خروجش ،سِرم رو از دستم جدا کردم و پتو رو کنار زدم از روی تخت بلند شدم ؛ کشان کشان و با کمک گرفتن از دیوار و پنجره وارد تراس شدم ؛ در تراس رو بستم و دست های لرزونم رو به میله نسبت دادم (چقدر ادبی)؛ به سختی روی لبه تراس ایستادم و چشمام رو بستم؛ تا میتونستم هوا وارد ریه هام کردم
(بابتتاخیر واقعاشرمندهاموممنونکهفراترازشرایطپیشرفتین)
شرایط:
زندگی شاد داشته باشین _ خودتون دوست داشته باشین_همیشه بخندین
روی خاک تازه دراز کشیده بود و اسمش رو صدا میزد ؛ پسری که هنوز یک سالش نشده بود پسری که تن سالم داشت و در رفاه بود تنها به خاطر یک چیز محکوم به مرگ شد ....سیاست
مارگارت با تمام توانش ات رو از روی خاک ها بلند کرد و کشان کشان از محل دورش کرد اما مادر نمیتونست از فرزندش دل بکنه؛ انرژی براش باقی نمونده بود امید دیگه براش معنی نداشت و زندگی فقط یک جوک بود ؛ دست از دست مارگارت جدا کرد و روی زمین افتاد
روزنامه نگار ها و خبرنگاران همه در حال عکس گرفتن از دخترک رنج دیده بودن؛ جئون که تموم مدت نظاره گر بود به سمت ات قدم برداشت و بلندش کرد؛اما برخلاف تصورات ، جئون داغی سیلی روی گونه اش حس کرد ؛ جلوی عموم جلوی خانواده اش و صد ها میلیون آدم از همسرش سیلی خورد
+به چه حقی به من دست میزنی* با داد و پرخاشگری
+تو اینجا چه غلطی میکنی*( کلا با پرخاشگری و داد صحبت میکنه)
_ ات بفهم داری چیکار میکنی* آروم و با صدای گرفته
+میفهمم خیلی خوب هم ميفهمم
+ پسرم به خاطر تو عوضی مرده
+تو قاتلی تو یک روانی پریشی
+برای چی اینجایی؟ نباید تو مراسم کسی باشی که جونشو گرفتی
جئون تمام مدت سکوت کرده بود و تنها به حال پریشون و آشفته ات خیره بود حق داشت ولی درد کشیدن و ناراحتی هم حدی داره ؛ به بادیگاردهایی که اطراف پراکنده بودن اشاره کرد و تا ات رو ببرن خونه
مارگارت:مگه بهت نگفتم نزدیکش نشو کوک* با نگرانی و خیلی اروم (در حد زمزمه)
مارگارت: اون الان در بدترین حالت ممکنه
_ اون بچه ی منم بوده منم حالم بده* با صدای گرفته که بغضی پنهان داشت
مارگارت: اما تو مادر نیستی ، تو هیچ وقت نمیتونی محبتی که مادر به فرزند میکنه رو ایجاد کنی چون تو مردی
مارگارت: من میرم با ات...مواظبشم
جک: منم باهاتون میام
پسر و مادر نگاهشون رو به سمت جک که تازه حضورش حس شده بود. دادن
...
عشق آدم رو مجنون میکند و نفرت عاقل
⁴ hours later_ ویو ات_ عمارت
به قدری گریه کرده بودم که چشمام باهام تا نمیکرد و میسوخت؛ کاملا بی حس و بی حال شده بودم به تراس که درش باز بود نگاه کردم ؛
+جک برام آب میاری؟ * با صدایی که از ته چاه میومد
جک که کنارم نشسته بود و در حال فشار دادن دستم بود متوقف شد، با سرعت از سر جاش بلند شد و سری تکون داد
جک:باشه
پس از خروجش ،سِرم رو از دستم جدا کردم و پتو رو کنار زدم از روی تخت بلند شدم ؛ کشان کشان و با کمک گرفتن از دیوار و پنجره وارد تراس شدم ؛ در تراس رو بستم و دست های لرزونم رو به میله نسبت دادم (چقدر ادبی)؛ به سختی روی لبه تراس ایستادم و چشمام رو بستم؛ تا میتونستم هوا وارد ریه هام کردم
(بابتتاخیر واقعاشرمندهاموممنونکهفراترازشرایطپیشرفتین)
شرایط:
زندگی شاد داشته باشین _ خودتون دوست داشته باشین_همیشه بخندین
۲۹.۹k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.