زوالعشق پارتهفت مهدیهعسگری

#زوال_عشق #پارت_هفت #مهدیه_عسگری

با این حال گفت:تو رو سننه؟!...وکیل وصیشی مگه؟؛...با مشتی که توی دهنش زدم پرت شدم زمین و نتونست حرفی بزنه....دوستاش فرار کردن رفتن و اونم از ترس سریع بلند شد و رفت....رفتم سمت دختره که داشت عینه بید میلرزید....تا منو دید با ترس گفت: ببین هرچقدر بخای بت پول میدم فقط کاری با من نداشته....دیدم اینجوری پیش بره واسه خودش میبره و میدوزه‌‌....پریدم وسط حرفش و گفتم:نترس کاریت ندارم....اگه میخاستم کاری کنم که اون پسرا رو فراری نمیدادم....کمی چشماش آروم گرفت که سوالی رو که ذهنمو مشغول خودش کرده بود و پرسیدم:این وقت شب بیرون چکار میکنی؟!...
سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد:فرار کردم....چی هممون بلند شد که سرشو انداخت پایین وچیزی نگفت‌‌‌...دستی تو موهام کشیدم و گفتم: خونتون کجاست؟!...به شدت سرشو آورد بالا و گفت:برای چی؟!....جدی جواب دادم:میخام ببرمت خونتون ‌‌...با وحشت سرشو به اطراف تکون داد و گفت:نه نه اگه برگردم مجبورم با پسر عموم ازدواج کنم خاهش میکنم....خلاصه انقد بهش اصرار کردم و اون جوابمو داد که از زور ترس و استرس غش کرد افتاد...کوروش با وحشت گفت:عه داداش غش کردم ببین چش شده؟!...دیگه در این مواقع محرم نامحرم جایز نبود‌‌‌...سمتش رفتم و نبضشو گرفتم که فهمیدم بر اثر استرس غش کرده ....یه دستمو زیر پاش و دست دیگم و زیر کمرش انداختم و روبه عماد و کوروش گفتم: بچها شما وسایلشو بیارین...
عماد با تعجب گفت:میخای کجا ببریش داداش؟!....
جدی و محکم گفتم: خونمون...خودمم همه چیو به مامان و مریم توضیح میدم حرفم نباشه....بعدم به سمت ماشین حرکت کردم و در عقب و باز کردم و به حالت نشسته گذاشتم رو صندلی و لامپ ماشین و روشن کردیم که دیدم جلل خالق...چقدر خوشگله...چون اونجا تاریک بود زیاد چهرش معلوم نبود...‌صورت گرد و سفید و گونهای نسبتا برجسته و دماغ خوشفرم و لبای متوسط قلوه ای و چشمای درشت که معلوم نبودن چه رنگین...موهای لخت و بلند خرمایی تیره که از زیر شالش زده بود بیرون....
ناخودآگاه موهاشو به زیر شالش فرستادم که عماد رسید پشت سرم و با خنده گفت: چیه داداش خوشگله محوش شدی؟!...بعدم خودش و کوروش زدن زیر خنده و با چشم غره من خفه شدن...
دیدگاه ها (۱۲)

#زوال_عشق #پارت_هشت #مهدیه_عسگریوقتی رسیدم خونه دوباره دختره...

توجه توجهسلام عشقای من اگه رمان و تبلیغ کنین و تا فردا زیاد ...

#زوال_عشق #پارت_شیش #مهدیه_عسگریبه اتاق برگشتم و مانتو مشکی ...

#زوال_عشق #پارت_پنج #مهدیه_عسگریدر اتاق و قفل کردم و به سمت ...

{مافیای من}{پارت ۶}ویو تهیونگ # بعد کلی حرف زدن با یونگی بلن...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_228جونگکوک دستش دور بازو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط