زوال عشق پارت شیش مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_شیش #مهدیه_عسگری
به اتاق برگشتم و مانتو مشکی کوتامو با شلوار جذب مشکی و شال مشکیمو پوشیدم و پوتین های مشکیمو هم پوشیدم و پالتو قهوه ای سوختمو تنم کردم و کولم و برداشتم و دسته چمدونمو هم گرفتم....ماشینمو نمی تونستم ببرم چون تا بیام بفروشمش طول میکشه و بابا ردمو میگیره...نه تنها بابا بلکه عمو و سهیل هم بودن....
یه نامه برای مامان نوشته بودم و گذاشته بودم روی تختم....آروم در تراس اتاقمو باز کردم و از راه پله ای که به باغمون وصل بود رفتم پایین...سرایدارمون طبق معمول تو چرت بود...با اروم ترین صدای ممکن درو باز کردم و بستمش و بعد انگار که جون تازه ای گرفتم تا سر کوچه دویدم....یکم که خسته شدم ایستادم که با صدایی که از پشت سرم بلند شد روح از تنم رفت....
«بردیا»
با بچها داشتیم تو خیابونای بالا شهر دور میزدیم و کیف میکردیم....رو کردم به عماد و گفتم:میگم عماد این قرار فردا رو که گذاشتی من نیستم ...صدای اعتراض همه بلند شد که خندیدم و گفتم:ای بابا مغازه ام خوب...کوروش همونطور که ماشین و میروند معترض گفت:ای بابا ول کن اون بغالی رو بیا بابا فقط یه روزه....لبخندی زدمو گفتم:همون بغالی که میگین محل کسب درآمدمه نمی تونم تازه باید امتحان دانشگاه رو هم بخونم...داشتیم از بغل یه کوچه رد میشدیم که با صدای جیغ دختری سرمو به طرف کوچه برگردوندم که دیدم یه دختر تنهاست که چن تا پسر سوسول و مو سیخ سیخی مزاحمش شدن....سریع به کوروش گفتم:بزن کنار....
عماد گفت:میخای چکار کنی؟؛.._مگه نمی بینی دارن مزاحم دختره میشن...._داداش برامون شر میشه ها.... برگشتم سمتش و گفتم:فک کن خواهر خودته...
اینو که گفتم سری تکون داد و گفت:برو داداش من هستم....همگی از ماشین پیاده شدیم و کوروش قفل فرمون و درآورد و رفتیم سمتشون....
صداشون تا اینجا میومد:ای بابا خوشگله ناز نکن یه شبه ....مشتری میشیم ها....دختره هم با گریه گفت:گم شین اشغالا کمکککک....
با صدای داد من برگشتن سمتم که دختره ترس توی چشماش بیشتر شد ...حالا فک میکرد ما هم مثله اوناییم...: مگه خودت ناموس نداری افتادی پشت سر ناموس مردم؟؟؟...پسرا با دیدن هیکلا و قدای ما ترسیدن...چون کلا هممون از چندین سال پیش بدنسازی میرفتیم..
به اتاق برگشتم و مانتو مشکی کوتامو با شلوار جذب مشکی و شال مشکیمو پوشیدم و پوتین های مشکیمو هم پوشیدم و پالتو قهوه ای سوختمو تنم کردم و کولم و برداشتم و دسته چمدونمو هم گرفتم....ماشینمو نمی تونستم ببرم چون تا بیام بفروشمش طول میکشه و بابا ردمو میگیره...نه تنها بابا بلکه عمو و سهیل هم بودن....
یه نامه برای مامان نوشته بودم و گذاشته بودم روی تختم....آروم در تراس اتاقمو باز کردم و از راه پله ای که به باغمون وصل بود رفتم پایین...سرایدارمون طبق معمول تو چرت بود...با اروم ترین صدای ممکن درو باز کردم و بستمش و بعد انگار که جون تازه ای گرفتم تا سر کوچه دویدم....یکم که خسته شدم ایستادم که با صدایی که از پشت سرم بلند شد روح از تنم رفت....
«بردیا»
با بچها داشتیم تو خیابونای بالا شهر دور میزدیم و کیف میکردیم....رو کردم به عماد و گفتم:میگم عماد این قرار فردا رو که گذاشتی من نیستم ...صدای اعتراض همه بلند شد که خندیدم و گفتم:ای بابا مغازه ام خوب...کوروش همونطور که ماشین و میروند معترض گفت:ای بابا ول کن اون بغالی رو بیا بابا فقط یه روزه....لبخندی زدمو گفتم:همون بغالی که میگین محل کسب درآمدمه نمی تونم تازه باید امتحان دانشگاه رو هم بخونم...داشتیم از بغل یه کوچه رد میشدیم که با صدای جیغ دختری سرمو به طرف کوچه برگردوندم که دیدم یه دختر تنهاست که چن تا پسر سوسول و مو سیخ سیخی مزاحمش شدن....سریع به کوروش گفتم:بزن کنار....
عماد گفت:میخای چکار کنی؟؛.._مگه نمی بینی دارن مزاحم دختره میشن...._داداش برامون شر میشه ها.... برگشتم سمتش و گفتم:فک کن خواهر خودته...
اینو که گفتم سری تکون داد و گفت:برو داداش من هستم....همگی از ماشین پیاده شدیم و کوروش قفل فرمون و درآورد و رفتیم سمتشون....
صداشون تا اینجا میومد:ای بابا خوشگله ناز نکن یه شبه ....مشتری میشیم ها....دختره هم با گریه گفت:گم شین اشغالا کمکککک....
با صدای داد من برگشتن سمتم که دختره ترس توی چشماش بیشتر شد ...حالا فک میکرد ما هم مثله اوناییم...: مگه خودت ناموس نداری افتادی پشت سر ناموس مردم؟؟؟...پسرا با دیدن هیکلا و قدای ما ترسیدن...چون کلا هممون از چندین سال پیش بدنسازی میرفتیم..
۱.۶k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.