زوال عشق پارت هشت مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_هشت #مهدیه_عسگری
وقتی رسیدم خونه دوباره دختره رو بغل کردم و بردمش داخل و به عماد گفتم وسایلشو بیاره....
مریم که اومده بود درو باز کنه با تعجب گفت:این کیه داداش؟!..._اگه بری کنار بیام داخل میفهمی...داشتم از حیاط رد میشدم که مامان که طبقه معمول میاد دم در استقبالم با دیدن ما گونشو چنگ زد و گفت:وای خدا مرگم بده پسرم این کیه آوردی؟!...کلافه گفتم:ای بابا مامان جان چقدر میپرسین یخ کردم بزارین بیام تو میگم....
مامان سری تکون داد و زودتر از من رفت تو و خیلی فرز یه تشک و پتو آورد و کنار پذیرایی انداخت که منم اروم دختره رو گذاشتم روش....
روی مبل نشستم که مامانم سریع اومد مبل رو به روم نشست و گفت:خوب تعریف کن ببینم چیشد؟!...
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که کاپشنمو درمیاوردم گفتم:داشتیم با بچها تو محله های بالاشهر دور میزدیم که صدای جیغ شنیدیم... پیاده شدیم دیدیم چند تا از خدا بی خبر مزاحم دختره شدن...
تا اینو گفتم مامان با حرص گفت:خدا ازشون نگذره....ایشالله به زمین گرم بخورن که دیگه مزاحم ناموس مردم نشن....سری به نشانه تاسف تکون دادم و ادامه دادم:هیچی دیگه ما منم یکیشونو زدم و فراریشون دادیم ...دختره بیچاره فکر کرده بود ما هم یکی مثله اوناییم داشت از ترس میلرزید...پرسیدم اون وقت شب اونجا چکار میکنه که گفت فرار کرده....صدای هین مامان بلند شد و گفت:وای مادر خوب میبردیش خونشون....سری تکون دادم و گفتم:واسه همین غش کرد...مثله اینکه باباش میخاسته بزور شوهرش بده به پسر عموش که اینم فرار میکنه...منم انقد بهش گفتم خونتون کجاست و بیا ببرمت و اینا که از ترس غش کرد و منم اوردمش و حالا هم که میبینی اینجاییم....
مامان با تاسف گفت:خدا از همچین پدر و مادرایی نگذره که باعث میشن دختراشون اوره خیابون بشن و بعدم بدست چن تا اراذل و اوباش بیفتن...همشون که یه فرشته نجات مثله تو نمیاد سراغشون...
«هانا»
اروم چشامو باز کردم که با محیط ناآشنایی مواجه شدم...با ترس سیخ سرجام نشستم و...
وقتی رسیدم خونه دوباره دختره رو بغل کردم و بردمش داخل و به عماد گفتم وسایلشو بیاره....
مریم که اومده بود درو باز کنه با تعجب گفت:این کیه داداش؟!..._اگه بری کنار بیام داخل میفهمی...داشتم از حیاط رد میشدم که مامان که طبقه معمول میاد دم در استقبالم با دیدن ما گونشو چنگ زد و گفت:وای خدا مرگم بده پسرم این کیه آوردی؟!...کلافه گفتم:ای بابا مامان جان چقدر میپرسین یخ کردم بزارین بیام تو میگم....
مامان سری تکون داد و زودتر از من رفت تو و خیلی فرز یه تشک و پتو آورد و کنار پذیرایی انداخت که منم اروم دختره رو گذاشتم روش....
روی مبل نشستم که مامانم سریع اومد مبل رو به روم نشست و گفت:خوب تعریف کن ببینم چیشد؟!...
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که کاپشنمو درمیاوردم گفتم:داشتیم با بچها تو محله های بالاشهر دور میزدیم که صدای جیغ شنیدیم... پیاده شدیم دیدیم چند تا از خدا بی خبر مزاحم دختره شدن...
تا اینو گفتم مامان با حرص گفت:خدا ازشون نگذره....ایشالله به زمین گرم بخورن که دیگه مزاحم ناموس مردم نشن....سری به نشانه تاسف تکون دادم و ادامه دادم:هیچی دیگه ما منم یکیشونو زدم و فراریشون دادیم ...دختره بیچاره فکر کرده بود ما هم یکی مثله اوناییم داشت از ترس میلرزید...پرسیدم اون وقت شب اونجا چکار میکنه که گفت فرار کرده....صدای هین مامان بلند شد و گفت:وای مادر خوب میبردیش خونشون....سری تکون دادم و گفتم:واسه همین غش کرد...مثله اینکه باباش میخاسته بزور شوهرش بده به پسر عموش که اینم فرار میکنه...منم انقد بهش گفتم خونتون کجاست و بیا ببرمت و اینا که از ترس غش کرد و منم اوردمش و حالا هم که میبینی اینجاییم....
مامان با تاسف گفت:خدا از همچین پدر و مادرایی نگذره که باعث میشن دختراشون اوره خیابون بشن و بعدم بدست چن تا اراذل و اوباش بیفتن...همشون که یه فرشته نجات مثله تو نمیاد سراغشون...
«هانا»
اروم چشامو باز کردم که با محیط ناآشنایی مواجه شدم...با ترس سیخ سرجام نشستم و...
۳.۲k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.