روح آبی
#روح آبی
#پارت۵۱
از شانس بدش امروز سردرد بدی گرفته بود و خب اینکه چطور قرار بود بره سر کلاس و اعصاب جین رو خط خطی نکنه سخت بود!
خب باید چیکار می کرد؟
میتونست یک نفر رو به عنوان سرپرست بزاره؟
و اون به جین لو نده؟
سخت بود ولی تنها فردی که ازش شناخت داشت هیا بود!
اون کمکش می کرد نه؟!
گوشی رو برداشت و تماس گرفت
تمام تلاششو کرد که صداش صاف شه
با به صدا در اومدن زنگ گوشیش به سمتش رفت
شماره ناشناس؟
برداشت و تماس رو وصل کرد
_الو؟
_هیا لطفاً قطع نکن کار مهمی دارم
با کلافگی منتظر بود تا کوک حرفش رو بزنه
واقعاً داشتن شماره توی اطلاعات اشتباه بود
_بگو
_من خیلی سردرد دارم میشه لطفاً بجام کلاس امروز رو هدایت کنی چون اگه جین بفهمه پارم و حتی کلاس رو نمیتونم کنسل کنم من نمی خوام شغلمو از دست بدم
تمام کلمات رو پشت سر هم ردیف کرد
هیا چرا باید کمکش می کرد؟!
پوزخندی زد
_و چی باعث شده فکر کنی من کمکت می کنم؟
_لطفا موضوع مرگ و زندگیه
_اهمیت نداره برام بهتره بیای تا به جین نگم
تماس قطع شد و صدای بوق توی گوشش پیچید
_لعنت بششش!
باید می رفت مگه ظلم نبود
توی آینه به خودش نگاه کرد
موهای ژولیده،چشمای قرمز و باندی که دور سرش بود ازش یه احمق کیوت ساخته بود
کوک نمی خواست دلش می خواست خفن باشه!
بلند شد تا دستی به خودش برسونه
_لعنت به شانس مننن!
غری زد و خودش رو توی دستشویی انداخت
وارد کلاس شد و پشت صندلی مخصوص رفت و روپوشش رو برداشت
_منو نشناختی هیا!
حالا که میتونست چرا نباید پسر رو عذاب بده
گوشی رو برداشت و با جین تماس گرفت
_دکی؟
_اوه هیا های!
خندش رو جمع کرد و لب زد
_استادی که گرفتی چیه دیگه نمی خواد بیاد سر کلاس!
_چی؟تو از کجا...
حرفش رو قطع کرد
_بهم گفت که بهت نگم
تماس قطع شد
میتونست چهره ی عصبانی جین رو تصور کنه پوزخندی زد و به سمت کلاس رفت
شوکه به کوک نگاه می کرد!
اون با اون وضعش اومده بود!
یک هدبند دور سرش بود و چشماش به قرمزی می زد
رفت و سرجاش نشست
با نشستنش نگاه کوک بهش افتاد و چشمکی از اون دریافت کرد
گوشیش رو برداشت و با دیدن مخاطبش تماس رو وصل کرد
_اوم هیونگ؟
_پدصگ تو کجایی!
با داد جین گوشی رو از گوشش فاصله داد
نگاهی به هیا انداخت که خودش رو به بی توجه ای زده بود
کار خودش بود نه؟
اوه واقعا راه سختی داشت اون دختر ازش متنفر شده بود!
_هیونگ من سرکلاسم نمیتونم بیشتر حرف بزنم اگه باورت نیست بیا کلا...
حرفش با صدای در قطع شد
جین توی چهارچوب بهش زل زده بود و بهش اشاره کرد که به سمتش بره
قبل از رفتن نگاهی به هیا کرد
ایندفعه اون چشمک زد
چشمکی بدون عشق و با تمسخر!
...
#بی تی اس
#پارت۵۱
از شانس بدش امروز سردرد بدی گرفته بود و خب اینکه چطور قرار بود بره سر کلاس و اعصاب جین رو خط خطی نکنه سخت بود!
خب باید چیکار می کرد؟
میتونست یک نفر رو به عنوان سرپرست بزاره؟
و اون به جین لو نده؟
سخت بود ولی تنها فردی که ازش شناخت داشت هیا بود!
اون کمکش می کرد نه؟!
گوشی رو برداشت و تماس گرفت
تمام تلاششو کرد که صداش صاف شه
با به صدا در اومدن زنگ گوشیش به سمتش رفت
شماره ناشناس؟
برداشت و تماس رو وصل کرد
_الو؟
_هیا لطفاً قطع نکن کار مهمی دارم
با کلافگی منتظر بود تا کوک حرفش رو بزنه
واقعاً داشتن شماره توی اطلاعات اشتباه بود
_بگو
_من خیلی سردرد دارم میشه لطفاً بجام کلاس امروز رو هدایت کنی چون اگه جین بفهمه پارم و حتی کلاس رو نمیتونم کنسل کنم من نمی خوام شغلمو از دست بدم
تمام کلمات رو پشت سر هم ردیف کرد
هیا چرا باید کمکش می کرد؟!
پوزخندی زد
_و چی باعث شده فکر کنی من کمکت می کنم؟
_لطفا موضوع مرگ و زندگیه
_اهمیت نداره برام بهتره بیای تا به جین نگم
تماس قطع شد و صدای بوق توی گوشش پیچید
_لعنت بششش!
باید می رفت مگه ظلم نبود
توی آینه به خودش نگاه کرد
موهای ژولیده،چشمای قرمز و باندی که دور سرش بود ازش یه احمق کیوت ساخته بود
کوک نمی خواست دلش می خواست خفن باشه!
بلند شد تا دستی به خودش برسونه
_لعنت به شانس مننن!
غری زد و خودش رو توی دستشویی انداخت
وارد کلاس شد و پشت صندلی مخصوص رفت و روپوشش رو برداشت
_منو نشناختی هیا!
حالا که میتونست چرا نباید پسر رو عذاب بده
گوشی رو برداشت و با جین تماس گرفت
_دکی؟
_اوه هیا های!
خندش رو جمع کرد و لب زد
_استادی که گرفتی چیه دیگه نمی خواد بیاد سر کلاس!
_چی؟تو از کجا...
حرفش رو قطع کرد
_بهم گفت که بهت نگم
تماس قطع شد
میتونست چهره ی عصبانی جین رو تصور کنه پوزخندی زد و به سمت کلاس رفت
شوکه به کوک نگاه می کرد!
اون با اون وضعش اومده بود!
یک هدبند دور سرش بود و چشماش به قرمزی می زد
رفت و سرجاش نشست
با نشستنش نگاه کوک بهش افتاد و چشمکی از اون دریافت کرد
گوشیش رو برداشت و با دیدن مخاطبش تماس رو وصل کرد
_اوم هیونگ؟
_پدصگ تو کجایی!
با داد جین گوشی رو از گوشش فاصله داد
نگاهی به هیا انداخت که خودش رو به بی توجه ای زده بود
کار خودش بود نه؟
اوه واقعا راه سختی داشت اون دختر ازش متنفر شده بود!
_هیونگ من سرکلاسم نمیتونم بیشتر حرف بزنم اگه باورت نیست بیا کلا...
حرفش با صدای در قطع شد
جین توی چهارچوب بهش زل زده بود و بهش اشاره کرد که به سمتش بره
قبل از رفتن نگاهی به هیا کرد
ایندفعه اون چشمک زد
چشمکی بدون عشق و با تمسخر!
...
#بی تی اس
۱.۹k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.