همون لحظه گوشی ات روی میز لرزید کوک دست دراز کرد و گرفتش صفحه ...
𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟗
همون لحظه گوشی ات روی میز لرزید. کوک دست دراز کرد و گرفتش. صفحه روشن شد:
«۵۰ پیام خوانده نشده – مینا»
کوک زیر لب پوزخند زد:
– دیوونه…
پیاما رو بالا زد. همش پر از نگرانی بود:
«ات بیداره؟»
«چرا جواب نمیدی؟»
«چیکار کردی»
«کوک تو اصلاً میفهمی اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه؟»
کوک نفسش رو کشید، گوشی رو روی حالت ویس گذاشت.
صدای گرفته و خوابآلودش پر شد از آرامشی که فقط خودش میفهمید:
– مینا… خفشو. ات خوبه. دیشب کنارش بودم. بذار نفس بکشه، تو زیادی فشار میاری بهش.
بعد ویس رو فرستاد و گوشی رو انداخت دوباره روی میز.
اما همین که صداش پخش شد، ات تکون خورد. پلکاش سنگین باز شد.
نگاهش مستقیم افتاد توی چشمهای کوک. یه لحظه گیج بود، ولی بعد همهچیز یادش اومد. گرما، بوسهها، دستای کوک…
لبخند کوچیکی زد. صدای خشدارش زمزمه شد:
– تو… تمام شب نخوابیدی؟
کوک شونه بالا انداخت.
– مگه میشه بخوابم وقتی تو بغلمی؟
ات سرخ شد، سریع صورتشو قایم کرد توی سینهی کوک.
اونقدر محکم که نفساش به تندی میخورد. کوک خندید، سرشو خم کرد و موهاشو بو کشید.
اما درست توی همین لحظه، گوشی دوباره ویبره رفت. این بار تماس مینا بود.
ات چشماشو گرد کرد.
– اگه جواب ندی، میکشهمون!
کوک بیخیال گوشی رو برداشت، روی اسپیکر زد.
– الو؟
صدای جیغ مینا پر شد توی اتاق:
– کووووک! دیوونه! کل شب کجا بودی؟ چرا جواب ندادی؟ ات خوبه؟
کوک یه نگاه به ات انداخت که هنوز تو بغلش قایم شده بود. بعد لبخند شیطونی زد و گفت:
– خوبه. خیلی هم خوب. بهتر از همیشه.
ات با مشت کوچیکش کوبید به بازوی کوک.
– خفه شووو!
مینا اون ور خط ساکت شد. چند ثانیه بعد با لحن مشکوک گفت:
– صبر کن… صدای ات بود؟ اون الان پیش توئه؟
کوک لبخندشو پهنتر کرد.
– آره. پیش خودمه.
و ات زیر لب زمزمه کرد:
– خاک به سرت… الان میکشهمون…
کوک گوشی قطع کرده
ات گفت:
_ چرا قطع کردییی
کوک با جدیت داد گفت:
تو مال منی اینو تو گوشت فرو کن
ات بغض کردو گوشی تو دستش گرفت به امده پیامی از طرف مینا که بگه از دستش ناراحت نیست
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟗
همون لحظه گوشی ات روی میز لرزید. کوک دست دراز کرد و گرفتش. صفحه روشن شد:
«۵۰ پیام خوانده نشده – مینا»
کوک زیر لب پوزخند زد:
– دیوونه…
پیاما رو بالا زد. همش پر از نگرانی بود:
«ات بیداره؟»
«چرا جواب نمیدی؟»
«چیکار کردی»
«کوک تو اصلاً میفهمی اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه؟»
کوک نفسش رو کشید، گوشی رو روی حالت ویس گذاشت.
صدای گرفته و خوابآلودش پر شد از آرامشی که فقط خودش میفهمید:
– مینا… خفشو. ات خوبه. دیشب کنارش بودم. بذار نفس بکشه، تو زیادی فشار میاری بهش.
بعد ویس رو فرستاد و گوشی رو انداخت دوباره روی میز.
اما همین که صداش پخش شد، ات تکون خورد. پلکاش سنگین باز شد.
نگاهش مستقیم افتاد توی چشمهای کوک. یه لحظه گیج بود، ولی بعد همهچیز یادش اومد. گرما، بوسهها، دستای کوک…
لبخند کوچیکی زد. صدای خشدارش زمزمه شد:
– تو… تمام شب نخوابیدی؟
کوک شونه بالا انداخت.
– مگه میشه بخوابم وقتی تو بغلمی؟
ات سرخ شد، سریع صورتشو قایم کرد توی سینهی کوک.
اونقدر محکم که نفساش به تندی میخورد. کوک خندید، سرشو خم کرد و موهاشو بو کشید.
اما درست توی همین لحظه، گوشی دوباره ویبره رفت. این بار تماس مینا بود.
ات چشماشو گرد کرد.
– اگه جواب ندی، میکشهمون!
کوک بیخیال گوشی رو برداشت، روی اسپیکر زد.
– الو؟
صدای جیغ مینا پر شد توی اتاق:
– کووووک! دیوونه! کل شب کجا بودی؟ چرا جواب ندادی؟ ات خوبه؟
کوک یه نگاه به ات انداخت که هنوز تو بغلش قایم شده بود. بعد لبخند شیطونی زد و گفت:
– خوبه. خیلی هم خوب. بهتر از همیشه.
ات با مشت کوچیکش کوبید به بازوی کوک.
– خفه شووو!
مینا اون ور خط ساکت شد. چند ثانیه بعد با لحن مشکوک گفت:
– صبر کن… صدای ات بود؟ اون الان پیش توئه؟
کوک لبخندشو پهنتر کرد.
– آره. پیش خودمه.
و ات زیر لب زمزمه کرد:
– خاک به سرت… الان میکشهمون…
کوک گوشی قطع کرده
ات گفت:
_ چرا قطع کردییی
کوک با جدیت داد گفت:
تو مال منی اینو تو گوشت فرو کن
ات بغض کردو گوشی تو دستش گرفت به امده پیامی از طرف مینا که بگه از دستش ناراحت نیست
- ۷۸
- ۰۱ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط