یونا
#یونا
#برادر دیوونه من
درخواستی
تکپارتی
خلاصه: کوک برادرته و بهم وابسته اید و دعواتون میشه....
ویو ا/ت : از کمپانی برگشته بود رفتم بغلش کنم که سریع بغلم رو رد کرد بهش گفتم: ( ات : + کوک : _ )
+ نمیخوای بغلت کنم
_ ات واقعا حوصله حرف هاتو ندارم
+ ازم خسته شدی ؟! تو که تا دیروز باهم خوب بودی . چیزی شده
_ فقط برو اونور
نگرانش بودم بس نرفتم
_ مگه با تو نیستم برو ( با داد ) و یه سیلی محکم زد تو صورت ات
+ آخه چرا چت شده ( با بغض )
_ حالا که اینطور من میرم
ویو نویسنده: بعد از رفت کوک ات تنها به گوشه خونه نشست و گریه کرد اولین باری بود که این اتفاق می افتاد چون مادر و پدرشون رو از دست داده بودن و کوک برادر بزرگتر بود معمولاً با ات مهربون بود حتی با وجود خستگیش . چند روزی همینطور گذشت و کوک برنگشت ات هم حالش خیلی بد شد تا دوست ات نگرانش شد و به ات زنگ زدن ( دوست ات : $ )
$ الو سلام ات
+ الو سلام ( با گریه)
$ ات داری گریه میکنی چی شد
+ کوک ولم کرد و رفت
$ من الان میام اونجا ( قطع کرد )
دوست ات ویونا رسید بیش ات ولی حال ات انقدر بد بود که ویونا باعجله بدن بی جونش رو به بیمارستان برد
ویو ویونا : حال ات خیلی بد بود خودمم خیلی نگرانش بودم برای همین زنگ زدم به کوک داداش ات اومدم زنگ بزنم که دیدم آنقدر هول کرده بودم که گوشی مو جا گذاشته بودم پی گوشی ات رو برداشتم و زنگ زدم : ( شروع کال)
$ الو سلام
_ ات ولم کن حوصلت رو ندارم
$ من ویونا ام دوست ات ، ات حالش بد بود آوردمس بیمارستان...... بیا اینجا
_ چی الان میام
بعد از نیم ساعت کوک داداش ات اومد .
ویو کوک : وقتی اون حال ات رو دیدم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه و به ات گفتم :
_ م..من واقعا متاسفم تقصیر منه
+ نه کوک این حرف رو نزن
_ من باید باهات خوب برخورد میکردم
و بعد محکم ات رو بغل کردن
+ الان آشتی کردیم دیگه ؟!
_ معلومه
پایان
#برادر دیوونه من
درخواستی
تکپارتی
خلاصه: کوک برادرته و بهم وابسته اید و دعواتون میشه....
ویو ا/ت : از کمپانی برگشته بود رفتم بغلش کنم که سریع بغلم رو رد کرد بهش گفتم: ( ات : + کوک : _ )
+ نمیخوای بغلت کنم
_ ات واقعا حوصله حرف هاتو ندارم
+ ازم خسته شدی ؟! تو که تا دیروز باهم خوب بودی . چیزی شده
_ فقط برو اونور
نگرانش بودم بس نرفتم
_ مگه با تو نیستم برو ( با داد ) و یه سیلی محکم زد تو صورت ات
+ آخه چرا چت شده ( با بغض )
_ حالا که اینطور من میرم
ویو نویسنده: بعد از رفت کوک ات تنها به گوشه خونه نشست و گریه کرد اولین باری بود که این اتفاق می افتاد چون مادر و پدرشون رو از دست داده بودن و کوک برادر بزرگتر بود معمولاً با ات مهربون بود حتی با وجود خستگیش . چند روزی همینطور گذشت و کوک برنگشت ات هم حالش خیلی بد شد تا دوست ات نگرانش شد و به ات زنگ زدن ( دوست ات : $ )
$ الو سلام ات
+ الو سلام ( با گریه)
$ ات داری گریه میکنی چی شد
+ کوک ولم کرد و رفت
$ من الان میام اونجا ( قطع کرد )
دوست ات ویونا رسید بیش ات ولی حال ات انقدر بد بود که ویونا باعجله بدن بی جونش رو به بیمارستان برد
ویو ویونا : حال ات خیلی بد بود خودمم خیلی نگرانش بودم برای همین زنگ زدم به کوک داداش ات اومدم زنگ بزنم که دیدم آنقدر هول کرده بودم که گوشی مو جا گذاشته بودم پی گوشی ات رو برداشتم و زنگ زدم : ( شروع کال)
$ الو سلام
_ ات ولم کن حوصلت رو ندارم
$ من ویونا ام دوست ات ، ات حالش بد بود آوردمس بیمارستان...... بیا اینجا
_ چی الان میام
بعد از نیم ساعت کوک داداش ات اومد .
ویو کوک : وقتی اون حال ات رو دیدم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه و به ات گفتم :
_ م..من واقعا متاسفم تقصیر منه
+ نه کوک این حرف رو نزن
_ من باید باهات خوب برخورد میکردم
و بعد محکم ات رو بغل کردن
+ الان آشتی کردیم دیگه ؟!
_ معلومه
پایان
- ۶.۱k
- ۲۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط