دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_۵۰
با امیر گرفته و اخمو روبرو شدم .
تعجب کردم، کم پیش میومد امیر اخمو باشه.
همیشهی خدا نیشش باز بود آخه.
در سکوت نگاهش کردم تا خودش دلیل زود اومدنش رو بگه.
نگاهم رو که دید اخمهاش بیشتر درهم فرو رفت و با صدای گرفتهای گفت:
_راسته اون عجوزه و دخترش اومدن؟
چه زود فهمیده بود؛
سعی کردم یجوری بهش بفهمونم بعداً بهش توضیح میدم:
_بیخیال، بعدا برات میگم.
با خشم نگاهم کرد و اومد چیزی بگه که سریع پیش دستی کردم و آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
_برو مثل آدم برخورد کن تا بیام بگمت، هیچی اونجوری که تو فکر میکنی نیست.
حالا علاوه بر خشم تعجب هم توی نگاهش موج میزد.
ولی دیگه حرفی نزد و با گفتن «فعلا» از کنارم رد شد و رفت !
پوفی کشیدم و کلافه از خونه زدم بیرون، امیدوار بودم تا وقتی برمیگردم امیر کله خر بازی در نیاره که همه نقشه هام نقشه بر اب می شد.
تا ظهر روی زمینا نظارت میکردم و کمی هم به وضع کارگرها رسیدم، تقریبا همشون تقاضای. پول میکردن.
من نمیدونم تو این مدت امیر چه غلطی میکرده.
چندبار بهش گفته بودم باید همشونو راضی نگه داره تا ازمون راضی باشن!
و تأکید کرده بودم هر هفته مقداری پول و مواد غذایی بهشون بده تا خودشون تقاضا نکنن، ولی کو گوش شنوا؟
ناخودآگاه همش ذهنم میرفت سمت عمارت، بیشتر نگران این بودم که امیر مبادا حرفی یا حرکتی کنه همه برنامههام خراب بشه!
بلاخره صبرم تموم شد و به سمت یعقوب رفتم:
_یعقوب حواست به همه چیز باشه، بالا سرشون باش من میرم.
_چشم آقا خیالتون راحت حواسم هست.
سری تکون دادم، بهش اعتماد داشتم وگرنه الان دست راستم نبود !
با یه حرکت پریدم رو یاقی «اسبم» و به سمت عمارت حرکت کردم.
تو راه مردم با دیدنم سلام میکردن و من تنها با تکون دادن سرم جوابشونو میدادم .
وارد عمارت شدم یه راست رفتم سمت اصطبل، از اسب پریدم پایین، رو به اکبر گفتم:
_یاقی رو ببر سرجاش.
_رو چشمم آقا
پاتند کردم به سمت در ورودی عمارت، قبلا از وارد نفسی تازه کردم و وارد شدم.
• #پارت_۵۰
با امیر گرفته و اخمو روبرو شدم .
تعجب کردم، کم پیش میومد امیر اخمو باشه.
همیشهی خدا نیشش باز بود آخه.
در سکوت نگاهش کردم تا خودش دلیل زود اومدنش رو بگه.
نگاهم رو که دید اخمهاش بیشتر درهم فرو رفت و با صدای گرفتهای گفت:
_راسته اون عجوزه و دخترش اومدن؟
چه زود فهمیده بود؛
سعی کردم یجوری بهش بفهمونم بعداً بهش توضیح میدم:
_بیخیال، بعدا برات میگم.
با خشم نگاهم کرد و اومد چیزی بگه که سریع پیش دستی کردم و آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
_برو مثل آدم برخورد کن تا بیام بگمت، هیچی اونجوری که تو فکر میکنی نیست.
حالا علاوه بر خشم تعجب هم توی نگاهش موج میزد.
ولی دیگه حرفی نزد و با گفتن «فعلا» از کنارم رد شد و رفت !
پوفی کشیدم و کلافه از خونه زدم بیرون، امیدوار بودم تا وقتی برمیگردم امیر کله خر بازی در نیاره که همه نقشه هام نقشه بر اب می شد.
تا ظهر روی زمینا نظارت میکردم و کمی هم به وضع کارگرها رسیدم، تقریبا همشون تقاضای. پول میکردن.
من نمیدونم تو این مدت امیر چه غلطی میکرده.
چندبار بهش گفته بودم باید همشونو راضی نگه داره تا ازمون راضی باشن!
و تأکید کرده بودم هر هفته مقداری پول و مواد غذایی بهشون بده تا خودشون تقاضا نکنن، ولی کو گوش شنوا؟
ناخودآگاه همش ذهنم میرفت سمت عمارت، بیشتر نگران این بودم که امیر مبادا حرفی یا حرکتی کنه همه برنامههام خراب بشه!
بلاخره صبرم تموم شد و به سمت یعقوب رفتم:
_یعقوب حواست به همه چیز باشه، بالا سرشون باش من میرم.
_چشم آقا خیالتون راحت حواسم هست.
سری تکون دادم، بهش اعتماد داشتم وگرنه الان دست راستم نبود !
با یه حرکت پریدم رو یاقی «اسبم» و به سمت عمارت حرکت کردم.
تو راه مردم با دیدنم سلام میکردن و من تنها با تکون دادن سرم جوابشونو میدادم .
وارد عمارت شدم یه راست رفتم سمت اصطبل، از اسب پریدم پایین، رو به اکبر گفتم:
_یاقی رو ببر سرجاش.
_رو چشمم آقا
پاتند کردم به سمت در ورودی عمارت، قبلا از وارد نفسی تازه کردم و وارد شدم.
۲.۹k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.