دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_49
نفس عمیقی برای کنترل خشمش کشید و گفت:
_درست میگی، ببخشید.
عمه که تا اون لحظه فقط تماشاچی بود بلاخره گفت:
_جریان چیه؟ یکی به منم بگه !
برخلاف تصورم که الان مثل دخترای لوس میزاره کف دستش سریع بحثو پیچوند و گفت:
_هیچی مامان جان چیز مهمی نیست
ابرویی بالا انداختم و بدون اینکه اهمیتی به چشم و ابرو اومدنشون بدم از جام بلند شدم !
عادت نداشتم کارهام رو برای کسی توضیح بدم، ولی انگار این چند روز خیلی از عادتهام رو زیر پا گذاشته بودم...
_من میرم یه سر به زمینه بزنم شما راحت باشید، امیر روز هم احتمالا تا ظهر میاد دیگه.
عمه با لبخند سری تکون داد و گفت:
_باشه عزیزم برو خدا پشت و پناهت.
«فعلا»ای گفتم و از سالن زدم بیرون و به سمت در خروجی حرکت کردم !
سریع سر و کلهی دیانا پیداش شد و کتم رو گرفت پشتم، هومی گفتم و کت و پوشیدم.
برگشتم سمتش و گفتم:
_سعی کن سر به سر مهگل نزاری وقتی نیستم، یه بلایی سرت میاره.
_باشه.
و ابرویی بالا انداخت و با شیطنت ادامه داد:
_اینو هشدار بدونم یا نگرانی؟
با ابروهای بالا رفته خیرهاش شدم، اینم خوب زبون در آورده بودا
_هرکدوم دوست داری، تا وقتی میام حق نداری از آشپزخونه خارج بشی فک کنم قبلا کارای خدمتکار شخصی رو بهت توضیح دادم دیگه نه؟
با شنیدن حرفم فورا اعتراض میکنه:
_بابا خب حوصلم سر می...!
پریدم وسط حرفش:
_فک نکنم حق اعتراض داشته باشی نه؟
با حرص دندوناش به هم فشرد و گفت:
_چشم ارباب
با صدای بهم خوردن در ورودی چرخیدم که...
• #پارت_49
نفس عمیقی برای کنترل خشمش کشید و گفت:
_درست میگی، ببخشید.
عمه که تا اون لحظه فقط تماشاچی بود بلاخره گفت:
_جریان چیه؟ یکی به منم بگه !
برخلاف تصورم که الان مثل دخترای لوس میزاره کف دستش سریع بحثو پیچوند و گفت:
_هیچی مامان جان چیز مهمی نیست
ابرویی بالا انداختم و بدون اینکه اهمیتی به چشم و ابرو اومدنشون بدم از جام بلند شدم !
عادت نداشتم کارهام رو برای کسی توضیح بدم، ولی انگار این چند روز خیلی از عادتهام رو زیر پا گذاشته بودم...
_من میرم یه سر به زمینه بزنم شما راحت باشید، امیر روز هم احتمالا تا ظهر میاد دیگه.
عمه با لبخند سری تکون داد و گفت:
_باشه عزیزم برو خدا پشت و پناهت.
«فعلا»ای گفتم و از سالن زدم بیرون و به سمت در خروجی حرکت کردم !
سریع سر و کلهی دیانا پیداش شد و کتم رو گرفت پشتم، هومی گفتم و کت و پوشیدم.
برگشتم سمتش و گفتم:
_سعی کن سر به سر مهگل نزاری وقتی نیستم، یه بلایی سرت میاره.
_باشه.
و ابرویی بالا انداخت و با شیطنت ادامه داد:
_اینو هشدار بدونم یا نگرانی؟
با ابروهای بالا رفته خیرهاش شدم، اینم خوب زبون در آورده بودا
_هرکدوم دوست داری، تا وقتی میام حق نداری از آشپزخونه خارج بشی فک کنم قبلا کارای خدمتکار شخصی رو بهت توضیح دادم دیگه نه؟
با شنیدن حرفم فورا اعتراض میکنه:
_بابا خب حوصلم سر می...!
پریدم وسط حرفش:
_فک نکنم حق اعتراض داشته باشی نه؟
با حرص دندوناش به هم فشرد و گفت:
_چشم ارباب
با صدای بهم خوردن در ورودی چرخیدم که...
۳.۳k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.