دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_۵۱
بی سر و صدا یه راست رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.
تمام تنم بوی گند عرق میداد، کلافه از این وضعیت پوفی کشیدم و بعد از در آوردن لباسام به سمت حموم رفتم.
بعد این همه سگ دو زدن قطعا یه دوش آب گرم میچسبید !
آهسته رفتم تو وان و با آرامش چشمام و بستم...
دلم میخواست چشمام رو ببندم بدون توجه به هیچ چیزی همونجا بخوابم.
چشمای خستهام کمکم داشت گرم میشد که صدای جیغ ضعیفی به گوشم رسید...
چشمام باز کردم و با اخم گوشام و بیشتر تیز کردم تا ببینم اشتباه نشنیده باشم
وای نه، اشتباه نبود.
واقعا از پایین صدای جیغ و داد داشت میومد، انگار آرامش برای ما نیومده.
به زور از وان دل کندم و از حموم زدم بیرون، با غرغر لباسهام رو پوشیدم و به سمت پایین پاتند کردم تا ببینم باز چه غوغایی شده !
چند وقت بود که این عمارت دیگه رنگ آرامش و به خودش ندیده بود؟
سری تکون دادم و با رسیدن به آشپزخونه که تو راهم بود واردش شدم.
نگاهم خورد به دیانا و نیکا، دهنم که برای داد و بیداد باز شده با دیدن اشکهای دیانا که یکی پس از دیگری میریختند حرف تو دهنم موند.
نکنه باز با مهگل دهن به دهن شدن؟
با اخم رفتم نزدیکتر و بلاخره زبون باز کردم:
_چخبره اینجا؟
جفتشون با دیدن من بهت زده نگاهم کردن، با تشری که زدم نیکا زودتر به خودش اومد:
_هیچی آقا، عمهتون گفتم قهوه میخوان و اصرار داشتن حتما دیانا درست کنه براش ببره، ماهم نتونستیم جلوش وایسیم، دیانا خواست ببره که مهگل خانوم هم درخواست قهوه کردن...
به اینجای حرفش که رسید دیانا آشکارا نیشگونی از پهلوش گرفت که باعث شد نیکا اخی بگه و دهنش بسته بشه.
برگشتم چشم غرهی بدی به دیانا رفتم که سریع خودش رو جمع و جور کرد.
_نیکا بقیش؟
دستش رو گذاشت رو پهلوش و با ترس ادامه داد:
_وقتی دیانا به مهگل خانوم قهوه تعارف کرد ایشون زد زیر سینی و همش ریخت رو مهگل خانوم و خ...خب
به اینجاش که رسید افتاد به من من کردن، انقد اعصابم از طفره رفتنش برای جواب دادن خورد شده بود که یهو تن صدام رفت بالا:
_نیکا بهت گفتم بنال ادامشو !
شونهاش از داد یهوییم پرید بالا و تند تند شروع کرد به حرف زدن:
_بعدش مهگل خانوم یه سیلی دیانا زد و گفت که از عمد ریخته روشون.
با سرعت نگاهم چرخید رو دیانا، نگاهم رو که دید بلافاصله سرش رو تا حد ممکن انداخت پایین
با اخم و تحکم گفتم:
_سرت و بیار بالا، یالا.
آروم سرشو آورد بالا و با چشمایی لبریز از اشک تو چشمام خیره شد.
دلم با دیدن اشکاش ریش شد، همش تقصیر من بود
اگه با خودخواهیم مجبورش نمیکردم ادای عاشق و معشوق هارو در بیاره شاید مهگل عقدهای بیخیالش میشد.
• #پارت_۵۱
بی سر و صدا یه راست رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.
تمام تنم بوی گند عرق میداد، کلافه از این وضعیت پوفی کشیدم و بعد از در آوردن لباسام به سمت حموم رفتم.
بعد این همه سگ دو زدن قطعا یه دوش آب گرم میچسبید !
آهسته رفتم تو وان و با آرامش چشمام و بستم...
دلم میخواست چشمام رو ببندم بدون توجه به هیچ چیزی همونجا بخوابم.
چشمای خستهام کمکم داشت گرم میشد که صدای جیغ ضعیفی به گوشم رسید...
چشمام باز کردم و با اخم گوشام و بیشتر تیز کردم تا ببینم اشتباه نشنیده باشم
وای نه، اشتباه نبود.
واقعا از پایین صدای جیغ و داد داشت میومد، انگار آرامش برای ما نیومده.
به زور از وان دل کندم و از حموم زدم بیرون، با غرغر لباسهام رو پوشیدم و به سمت پایین پاتند کردم تا ببینم باز چه غوغایی شده !
چند وقت بود که این عمارت دیگه رنگ آرامش و به خودش ندیده بود؟
سری تکون دادم و با رسیدن به آشپزخونه که تو راهم بود واردش شدم.
نگاهم خورد به دیانا و نیکا، دهنم که برای داد و بیداد باز شده با دیدن اشکهای دیانا که یکی پس از دیگری میریختند حرف تو دهنم موند.
نکنه باز با مهگل دهن به دهن شدن؟
با اخم رفتم نزدیکتر و بلاخره زبون باز کردم:
_چخبره اینجا؟
جفتشون با دیدن من بهت زده نگاهم کردن، با تشری که زدم نیکا زودتر به خودش اومد:
_هیچی آقا، عمهتون گفتم قهوه میخوان و اصرار داشتن حتما دیانا درست کنه براش ببره، ماهم نتونستیم جلوش وایسیم، دیانا خواست ببره که مهگل خانوم هم درخواست قهوه کردن...
به اینجای حرفش که رسید دیانا آشکارا نیشگونی از پهلوش گرفت که باعث شد نیکا اخی بگه و دهنش بسته بشه.
برگشتم چشم غرهی بدی به دیانا رفتم که سریع خودش رو جمع و جور کرد.
_نیکا بقیش؟
دستش رو گذاشت رو پهلوش و با ترس ادامه داد:
_وقتی دیانا به مهگل خانوم قهوه تعارف کرد ایشون زد زیر سینی و همش ریخت رو مهگل خانوم و خ...خب
به اینجاش که رسید افتاد به من من کردن، انقد اعصابم از طفره رفتنش برای جواب دادن خورد شده بود که یهو تن صدام رفت بالا:
_نیکا بهت گفتم بنال ادامشو !
شونهاش از داد یهوییم پرید بالا و تند تند شروع کرد به حرف زدن:
_بعدش مهگل خانوم یه سیلی دیانا زد و گفت که از عمد ریخته روشون.
با سرعت نگاهم چرخید رو دیانا، نگاهم رو که دید بلافاصله سرش رو تا حد ممکن انداخت پایین
با اخم و تحکم گفتم:
_سرت و بیار بالا، یالا.
آروم سرشو آورد بالا و با چشمایی لبریز از اشک تو چشمام خیره شد.
دلم با دیدن اشکاش ریش شد، همش تقصیر من بود
اگه با خودخواهیم مجبورش نمیکردم ادای عاشق و معشوق هارو در بیاره شاید مهگل عقدهای بیخیالش میشد.
۴.۱k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.