خان زاده پارت61
#خان_زاده #پارت61
* * * * *
مانتوم و تنم کردم و از تخت پایین اومدم. خواست زیر بازوم و بگیره که عقب کشیدم. با غیظ به درکی گفت و جلو جلو رفت.
بابام پشت دستش کوبید و گفت
_بی آبرو شدیم دخترم! آخه چرا حواست به خودت نبود که تصادف کنی و حالا این خاک توی سرمون بشه؟ جواب ارباب و چی بدم؟
با خشم گفتم
_دخترتون از مرگ برگشته اون وقت شما غصه ی جواب تون به ارباب و میخورید
سکوت کرد. دیگه حالم از اطرافیانم بهم میخورد. از وقتی فهمید نازا شدم همش غصه ی ارباب و میخورد و از اهورا عذر خواهی میکرد انگار من آدم نبودم.
خودم با وجود سرگیجه و پادرد به راه افتادم. اهورا توی ماشینش منتظرمون بود.
سرسنگین سوار شدم. بابامم جلو نشست و از همون اول شرمنده گفت
_ببخشید خان زاده رو سیاهم.
طاقت نیاوردم و گفتم
_روسیاهی واسه چی؟من نتونستم وارث ارباب و به دنیا بیارم جدا میشم و...
هنوز حرفم تموم نشده بود بابام چشم غره ای بهم رفت و گفت
_شما حرفاشو به دل نگیرید خان زاده. تصادف اعصابش و بهم ریخته.
اهورا از آینه نگاهم کرد و گفت
_کدوم خانی و دیدی زن طلاق بده؟
_زنی که نمیتونه وارث به دنیا بیاره به چه دردی میخوره؟
پوزخندی زد و گفت
_میمونی با من. فردا راهی میشیم.توی روستا تکلیف تو معلوم میکنن. از بابات بپرس زنی که نازاست چی میشه.
به بابام نگاه کردم. با خجالت گفت
_عقد خان زاده رو با یه دختر دیگه می بندن زن نازا هم تحت فرمان شوهرش بچه های زن دوم و بزرگ میکنه.
ناباور نگاهش کردم. این دیگه خارج از تحملم بود.
🍁 🍁 🍁
* * * * *
مانتوم و تنم کردم و از تخت پایین اومدم. خواست زیر بازوم و بگیره که عقب کشیدم. با غیظ به درکی گفت و جلو جلو رفت.
بابام پشت دستش کوبید و گفت
_بی آبرو شدیم دخترم! آخه چرا حواست به خودت نبود که تصادف کنی و حالا این خاک توی سرمون بشه؟ جواب ارباب و چی بدم؟
با خشم گفتم
_دخترتون از مرگ برگشته اون وقت شما غصه ی جواب تون به ارباب و میخورید
سکوت کرد. دیگه حالم از اطرافیانم بهم میخورد. از وقتی فهمید نازا شدم همش غصه ی ارباب و میخورد و از اهورا عذر خواهی میکرد انگار من آدم نبودم.
خودم با وجود سرگیجه و پادرد به راه افتادم. اهورا توی ماشینش منتظرمون بود.
سرسنگین سوار شدم. بابامم جلو نشست و از همون اول شرمنده گفت
_ببخشید خان زاده رو سیاهم.
طاقت نیاوردم و گفتم
_روسیاهی واسه چی؟من نتونستم وارث ارباب و به دنیا بیارم جدا میشم و...
هنوز حرفم تموم نشده بود بابام چشم غره ای بهم رفت و گفت
_شما حرفاشو به دل نگیرید خان زاده. تصادف اعصابش و بهم ریخته.
اهورا از آینه نگاهم کرد و گفت
_کدوم خانی و دیدی زن طلاق بده؟
_زنی که نمیتونه وارث به دنیا بیاره به چه دردی میخوره؟
پوزخندی زد و گفت
_میمونی با من. فردا راهی میشیم.توی روستا تکلیف تو معلوم میکنن. از بابات بپرس زنی که نازاست چی میشه.
به بابام نگاه کردم. با خجالت گفت
_عقد خان زاده رو با یه دختر دیگه می بندن زن نازا هم تحت فرمان شوهرش بچه های زن دوم و بزرگ میکنه.
ناباور نگاهش کردم. این دیگه خارج از تحملم بود.
🍁 🍁 🍁
۹.۸k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.